سیزده سال داشت که مادرش زندانی شد؛ بیش از ۵ سال و نیم سهم اش از مادر، سالن های ملاقات زندان های اوین، رجایی شهر و قرچک ورامین بوده و اکنون ۱۸ سال دارد. حساب که میکند وقتی محکومیت ۲۰ ساله مادرش به پایان برسد او زنی ۳۳ ساله خواهد بود. ترانه طائفی، دختر فریبا کمال آبادی، یکی از اعضای ۷ نفره شورای یاران بهایی است که به ۲۰ سال حبس تعزیری محکوم شده است.
نوجوان ۱۳ ساله که۲۵ اردیبهشت ۸۷، هنگام دستگیری مادرش، کلاس دوم راهنمایی بود اکنون در قامت زن جوان ۱۸ ساله ای که از تحصیل در دانشگاه هم محروم شده از مادر میگوید و حق و حقوق او به عنوان یک زندانی عقیدتی و سیاسی و ۵ سال و نیم محرومیت از در کنار وی بودن و ۱۵ سالی که در پیش است. او از ترس های درونیش می گوید، از اینکه شاید هیچ وقت مادرش برنگردد و از سالن های ملاقات و محرومیت ها و حسرت ها و در عین حال امیدها.
"قبل از دستگیری ام در سال ۸۷ وقتی به قصد آماده ساختنت از تو پرسیدم که اگر مرا دستگیر کنند ناراحت می شوی ؟ گفتی سال ۸۴ که تو را گرفتند کوچک بودم و نمی فهمیدم بر تو چه می گذرد برای همین فقط دلم برایت تنگ می شد. اما این بار هم دلم برایت تنگ می شود و هم دلم برایت می سوزد". این بخشی از نامه فریبا کمال آبادی است که از زندان اوین برای دخترش نوشته. و ترانه طائفی میگوید: وقتی دفعه اول مامان بازداشت شد خیلی کوچک بودم، نمی فهمیدم که مادرم هم شرایط سختی دارد بیشتر غصه این را میخوردم که مادرم نیست و من خیلی دلتنگ می شوم. فکر نمیکردم که در انفرادی است، بازجویی های سختی دارد، نگرانی هایی دارد و هیچ ارتباطی با بیرون ندارد ولی وقتی بزرگتر شدم علاوه بر دلتنگی به این چیزها هم فکر میکردم. یادم می آید دفعه دومی که مامان را بازداشت کردند در سفری بود که می رفت مشهد و آنجا بازداشت کردند.ما نمیدانستیم بین راه بازداشت شده یا چطور و کجا است و حدود یک ماه اصلا خبر نداشتیم کجا است اما من کوچک بودم و دغدغه ام نبود که جایش مشخص نیست و کجا است و چطور و.. بعد که بزرگتر شدم هم این برایم خیلی سخت بود و هم خیلی نگران بودم و برای همین گفتم که دلم می سوزد. چون تازه فهمیدم مسئله فقط دلتنگی نیست و چه بر مادرم در زندان می گذرد و چه شرایطی دارد.
من یکبار ده سالم بود که تجربه کردم و مادرم زندانی شد البته خیلی کوتاهتر بود یکبار یک ماه و یکبار هم دوماه. وقتی سیزده سالم بود بار سوم بود که مامان بازداشت می شد. خب یک عضو خانواده دیگر پیش ما نبود و این نگرانی و این فکر بود که تا کی قرار است این وضعیت باشد. اوایل خیلی نگرانی بود که شاید هیچ وقت مادرم برنگردد. به هر حال آن موقع نوجوانی بود و آدم سخت اش بود. بعد از یک مدت آدم عادت میکند، با این حال مواقعی است که آدم دلتنگ می شود و جای خالی اش را حس میکند.
منظورت از اینکه شاید هیچ وقت برنگردد، با توجه به اتهامات سنگینی که نسبت میدادند ترس از حکم اعدام بود ؟
بله. آن روز که حکم را دادند کاملا یادم است. پدرم به من گفت که ۲۰ سال زندان داده اند. من فکر کردم شوخی میکند. اصلا باور نکردم با اینکه این تفکر هم بود که ممکن است حکم های خیلی سنگین تر هم بدهند ولی ته دلم اصلا فکر نمیکردم ۲۰ سال بدهند. خیلی است. یک عمر زندگی است. از ۱۳ سالگی تا ۳۳ سالگی من. ولی خب آدم عادت میکند با همه سختی اش. من ترجیح میدهم خیلی امیدوار نباشم که زودتر آزاد می شوند و ۱۵ سالی که باقی مانده ممکن است تغییری بکند و.. چون هر موقع بقیه امیدواری داده اند و من امیدوار شده ام بعد ناراحت بودم چون امید کاذب بود. اگر بتوانم بپذیرم که نیست تا ۱۵ سال دیگر، خیلی راحت تر هستم. ترجیح میدهم اگر زودتر آزاد شد، از آزادی اش سورپرایز شوم تا اینکه امید ببندم و نشود، انتظار داشته باشم و نشود.
ملاقات ها با مادرت به چه شکلی است؟
برای بچه های زندانیان هفته ای یکبار ملاقات حضوری میدهند اما برای من چون سن ام بیشتر بود یک هفته در میان است. یعنی یک هفته در میان حضوری و یک هفته در میان کابینی. وقتی وارد سالن ملاقات می شویم یکسری صندلی هایی است، البته وقتی خیلی شلوغ است، مثلا سالهای قبل، جا برای نشستن نبود ولی الان خلوت تر شده. یک عالم بچه هایی را می بینیم که در حال رفت و آمد و بازی کردن هستند. آنجا منتظر می مانیم تا صدا کنند وبرویم بالا برای ملاقات. یکی از این بچه ها، آرتین پسر فاران حسامی است که مادرش در زندان اوین و پدرش در زندان رجایی شهر است. بچه ها بازی میکنند و به محض اینکه اسم مادرشان را می گویند بازی و هر چه خوراکی دست شان است را رها میکنند و می دوند تا به ملاقات برسند. ملاقات که تمام می شود به محض اینکه می بینیم پرده ها پایین می آید حرف هایمان را تندتر می زنیم چون خیلی حرف ها مانده که نگفته ایم و سرمان را پایین می آوریم تا لحظه آخر که پرده به پایین می رسد زندانی مان را ببینیم. یک کابینی است که پرده ندارد و بلافاصله همه، هم ما هم زندانیان آنجا جمع می شوند و با پانتومیم و ایما و اشاره حرف میزنیم. ملاقات که تمام می شود می رویم تا هفته بعد و در این مدت خبری نداریم. قبلا که مامان در زندان رجایی شهر بود، اگرچه شرایط از نظر بهداشتی و افرادی که با آنها بود سخت تر بود، ولی این خوبی را داشت که تلفن بود و این خیلی از دلتنگی ها کم میکرد، تلفن میزد و خیلی از مواردی را که میخواستیم درمیان بگذاریم با تلفن میگفتیم، هر روز می توانستیم صحبت کنیم ولی این مشکل است که الان فقط هفته ای ملاقات است، تلفن نیست و تا ملاقات بعدی بی خبر و نگران می مانیم و این خیلی اذیت میکند.ملاقات حضوری هم در یک سالن خیلی بزرگی است که چندین میز است و صندلی هایی دور میزها، هر خانواده ای پشت یک میزی می نشیند و با زندانی خود حرف میزند. ما اجازه نداریم چیزی ببریم ولی زندانی ها گاهی خوراکی می آورند بعضی وقت ها با هم ناهار میخوریم. روزهایی که ملاقات حضوری داریم من خیلی خوشحال ام چون می توانم از نزدیک مامانم را بغل کنم، کنار او بنشینم، با هم چیزی بخوریم و حرف بزنیم.خیلی شرایط بهتری است.
و مرخصی که تا بحال نداشته اند؟
نه اصلا. من نمیدانم چقدر این صحت دارد که می گویند باید یک ششم حکم گذشته باشد تا مرخصی بدهند، بعضی وقت ها هم می گویند باید یک سوم حکم گذشته باشد. بهرحال هر سری که ما درخواست دادیم یا مادرم درخواست داده استناد به قانون نکردند گفتند شما گروه 7 نفر ی هستید که ما قصد نداریم به شما مرخصی بدهیم. هر وقت خودمان صلاح بدانیم میدهیم و درخواست های مکرر شما فایده ای ندارد.
خب مرخصی نیست، تلفن نیست، فقط ملاقات های هفتگی است رابطه با مادرت را چگونه تنظیم میکنی؟
خیلی با هم صحبت میکنیم، ولی من همیشه حسرت این را میخورم که بقیه بچه ها مادرشان پیش شان است و با هم صحبت میکنند و من محروم ام. طی هفته خیلی چیزها را توی ذهنم میخواهم به مادرم بگویم اما وقتی میروم ملاقات و دقیقا وقتی تمام می شود و پرده ها پایین می آید یادم می افتد که یادم رفته این حرف ها را بزنم و می ماند تا هفته بعدی که معلوم نیست بشود گفت یا نه. خیلی سخت است اما خب ما سعی میکنیم کنار بیاییم. خیلی چیزها را برای کسی تا به حال تعریف نکرده ام و کسی نمی داند. گاهی شده توی خانه هستم زنگ خانه را کسی می زند و من یکباره دلم می رود که شاید مادرم آمده و او را آزاد کرده اند یا آمده مرخصی یا به هر دلیل دیگری آمده. گاهی در خانه را که باز میکنم این حس را دارم که الان می روم تو و مادرم هست. بعد می بینم نیست. خب این چیزها هست ولی اینطور هم نیست که من خیلی ناامید باشم اما خب این تصورات وجود دارد. من یک برادر و یک خواهر بزرگتر از خودم دارم. برادرم قبل از بازداشت مادرم از ایران رفته بود و هر دو ازدواج کرده اند. این دوری باعث شده هیچ ارتباطی نتوانند با مادرم داشته باشند چون مادرم اجازه تلفن ندارد. قبلا ماهی یکبار اجازه میدادند مادرم با آنها تماس میگرفت اما از یکسال پیش دیگر این اجازه را نمی دهند، حتی خواهرم چند روز پیش بچه اش دنیا آمد ولی به مادرم اجازه ندادند زنگ بزند و صحبت کند.حتی ما هم به سختی توانستیم خبر دنیا آمدن بچه را به مادرم بدهیم.
بهاره هدایت، فعال دانشجویی که نزدیک به ۵ سال است در زندان اوین زندانی است در نامه ای به امین احمدیان، همسرش، اشاره ای به فریبا کمال آبادی کرده و نوشته بود: "هیچوقت یادم نمی رود اولین باری که فریبا می خواست توی ملاقات حضوری با دخترش ترانه برایش فلاسک چای ببرد، دیدم هی قند می گذارد تویِ ظرف، فکر می کند... قند را برمی دارد، شکلات می گذارد. باز فکر می کند و آن را برمی دارد و خرما می گذارد! پرسیدم چه کار می کنی؟ گفت یادم نیست ترانه چایش را با قند می خورد یا چیز دیگر... آخرش هم هر سه تا را برد!جلوی فریبا به روی خودم نیاوردم، اما بعد جلوی اشک هایم را نمی توانستم بگیرم... فکر کن این دختر ۱۲ ساله بوده که مادرش را گرفته اند، حالا ۱۷ ساله است… فریبا مادر است ولی ریزه کاری های مادرانه از یادش رفته، به ستم از مخیله اش بیرون کشیده اند".
ترانه طائفی میگوید: من یادم است این را خواندم، حسابی گریه ام گرفت. چون یادم است آمد ملاقات و خودش گفت یادم نیست چایی را با چی میخوردی. همه را با هم آورده بود و می گفت که یادش نیست. ناراحت شدم ولی خیلی احساساتی نشدم. نوشته بهار را که خواندم خیلی دلم گرفت و گریه کردم. خیلی ها فکر میکنند که زندانی بودن فقط این است که آدم زندگی روزمره خودش را از دست میدهد و در یک اتاق مجبور است باشد. ولی خیلی محرومیت ها است که شاید خیلی به چشم خیلی ها نیاید. خیلی حسرت ها است که در میان دیوار ها می ماند. مثلا اولین نوه مادر من دنیا آمد و او خبردار نشد، نه توانست ببیند و نه حتی امکان تلفن کردن داشت حتی نمیدانست دنیا آمده یا نه. این چیزها شاید به ظاهر ساده بیاید ولی خیلی آزاردهنده است. هم برای مادرم و هم برای ما. اما فکر میکنم بیشتر از خانواده ها، این زندانیان هستند که بهتر است توجه روی آنها باشد. ما یک فرد را از دست داده ایم و آنها کل جامعه را از دست داده اند. ما در جامعه هستیم، با همه محرومیت ها و حسرت ها ولی زندانی های ما در میان دیوارها و دور از جامعه هستند. همه چیز را پشت دیوار ها جا گذاشته اند. البته زندان یک طورهایی شده دانشگاه برای آنها. افراد مختلفی هستند که با هم کتاب های زیادی می خوانند، مادرم کتاب میخواند و یا بافتنی می بافد، همیشه تعریف میکند که برای تو فلان بافتنی را بافتم برای فلان فامیل، بافتنی بافتم و.. اینطوری رابطه اش را با خانواده و فامیل حفظ میکند. هم در ملاقات ها که ما می بینیم هم افراد دیگری که هم بند مامان بوده اند می گویند روحیه خوبی دارد و اینطور نیست که بعد از این 5 سال و نیمی که گذشته ناامید شده باشد یا خیلی ناراحت باشد زندگی عادی خودش را در زندان دارد و از نظر روحی سرحال است. از نظر جسمی هم مشکلاتی پیش می آمد اما در حال حاضر چیز خاصی وجود ندارد.
فریبا کمال آبادی در نامه ای خطاب به نوه چند روزه اش نوشته است: "ما یک جمع هفت نفره به نام «یاران ایران» بودیم که جامعه ی بهائیان ایران را اداره میکردیم. به احوال شخصیه شان مطابق با احکام دیانت بهایی رسیدگی نموده از آنان در مقابل مظالم وارده حمایت می کردیم. اگراز کار اخراج شده و در تأمین مخارج یومیه ناتوان بودند، به کمک سایر بهائیان، طرق کسب معاش و آموزش حرفه و فن در اختیارشان می گذاردیم. اگر دچار بیماری شده قادر به تامین امکانات درمان نبودند از طریق پزشکان بهایی به یاریشان می شتافتیم. برای آموزش و تربیت اخلاقی کودکان و جوانان امکاناتی فراهم می ساختیم و با یاری اساتید بهایی که از تدریس در دانشگاه ها اخراج شده بودند برای هزاران جوان بهایی از جمله پدر و مادرت در منازل بهائیان کلاس درس و امکان ادامه ی تحصیل فراهم می آوردیم و.. تمامی تلاش این جمع این بود که فعالیت هایی که در جهت "نسل کشی"جوانان بهایی صورت می گیرد از طریق اقدامات سازنده خنثی شود و این امر به گونه ای انجام شد که امروز نه تنها کینه ای از "حکومت"، "اسلام" و "حکومت اسلامی"
" در دل احدی از بهاِییان ایران وجود ندارد بلکه فرد فرد بهائیان به وطنشان عشق می ورزند، دیانت مقدس اسلام را تقدیس می نمایند و آرزوی خدمت به ایران و ایرانیان را در دل می پرورانند به طوری که حتی عده ای از جوانان بهایی به صرف خدمت به کودکان هموطنشان در مناطق محروم به سال ها حبس محکوم شده اند".
و دختر می گوید: مادر من و ۶ نفر دیگری که مثل مادر من هستند و حکم ۲۰ سال دارند هیاتی بودند که امور جاری جامعه بهایی در ایران را انجام میدادند. اتفاقاتی مثل اینکه فردی فوت میکند و باید کفن و دفن شود یا ما ازدواج به شیوه بهایی داریم و این افراد مسئول این بودند که این کارها را راه بیندازند و اینجور مسائل. بهرحال چون که با افراد بهایی کل ایران در ارتباط داشتند من فکر میکنم میخواستند اینها را که به اصطلاح میگویند رهبران بهائیان در ایران بگیرند و بقیه را بترسانند. مادرم البته میگوید ۲۰ سال نمی شود ولی خب تا فعلا شرایط این است پذیرفته ام و عادت میکنم به اینجا. ۲۰ سال را پذیرفته ام و امید الکی ندارم که بعد سرخورده شوم. تحمل این ۲۰ سال برای من هم خیلی آسان تر می شود وقتی میدانم پشت این همه سختی یک اعتقاد خیلی قوی وجود دارد. به خاطر این اعتقاد خیلی چیزهای سنگین تر را می پذیرم. این کمک میکند مساله خیلی قابل تحمل تر بشود.
ترانه طائفی اما از تحصیل در دانشگاه هم محروم شده است: من موقعی که کنکور دادم رتبه ام آمد و انتخاب رشته کردم بعد به جای اینکه بگویند کجا افتاد یک صفحه ای باز شد که نوشته بود نقص پرونده. از وقتی انقلاب فرهنگی شد هیچ بهایی اجازه اینکه به دانشگاه برود را نداشت یعنی ستون مذهبی وجود داشت که شامل بهائیان نمی شد و تا سال ۸۳ یا ۸۴ هیچ فرد بهایی اجازه نداشت، از آن سال اجازه دادند. این ستون مذهب را برداشتند و افراد دیانت خودشان را نوشتند و بهایی ها هم نوشتند بهایی هستند و کنکور دادند ولی موقعی که کارت کنکور میخواستند دریافت کنند نوشته بود اسلام. مراجعه که کردند گفتند نه این اشاره به درس دینی دارد که باید امتحان بدهید. ما پذیرفتیم ولی باز بعد از کنکور اجازه ندادند وارد دانشگاه شویم. هر بار در جایگاههای مختلف مانع می شوند، برخی موقع دریافت کارت، برخی موقع انتخاب رشته یا ثبت نام. برخی حتی ۸ ترم خوانده و نهایت اخراج شده اند. چنین وضعیتی بود. اما امید زیادی بود که با آمدن آقای روحانی بهتر شود که بدتر شد. هیچ وقت اینطور نبود که این درصد بسیار زیادی از افراد بهایی را در همین اول کار مانع شوند. حدود ۸۰ تا ۹۰ درصد بهایی هایی را که شرکت کردند بعد از انتخاب رشته گفتند نقص پرونده شدید در حالیکه همه مراحل ثبت نام و.. کامپیوتری است و نقص پرونده معنایی ندارد. برخی هم که وارد شدند یکی دو هفته بعد از شروع کلاس ها منع شدند از حضور در دانشگاه و..
"دخترم، من از طرف همه ی آنانی که نمی فهمند و با همین نفهمی هایشان شما بهاییان را به تنگنا درانداخته اند، پوزش می خواهم. من فکرمی کردم مشکل تو محرومیتِ بی دلیل و ناجوانمردانه از تحصیل است. اما اکنون می بینم تو به سوز مضاعفی نیز گرفتاری. این بار که به ملاقات مادرت رفتی، به او بگو: دکترمحمد ملکیِ هشتاد ویک ساله، اولین رییس دانشگاه تهران، به منزل ما آمد و در برابرمظلومیت ما وهمکیشانمان سر تعظیم فرود آورد". این سخنان دکتر محمد ملکی است خطاب به ترانه طائفی در دیدار با ترانه و خانواده اش که به اتفاق محمد نوری زاد، نویسنده و مستندساز صورت گرفته بود."
من نمیدانستم آقای ملکی می آید. آقای نوری زاد گفته بود با یکی از دوستانش می آید و گفته بود من حتما باشم. من نمیدانستم چرا و نمیدانستم در مورد من است. آقای ملکی را قبلا دیده بودم موقعی که زندانی بود و ما برای ملاقات مادرم می رفتیم در سالن ملاقات زندان او را دیده بودم اما نمی شناختم. وقتی آمد آقای نوری زاد گفت چون از تحصیلات دانشگاهی محروم شدی اولین رئیس دانشگاه تهران آمده با تو صحبت کند. خیلی حس خوبی بود که اینقدر اهمیت داده می شود که چنین فرد مهمی آمده با من ملاقات کند و دلگرمی بدهد. من خیلی ناراحت بودم که محروم شده ام و خیلی احساس خوبی به من داد آمدن ایشان و خیلی خوشحال کننده بود که گفت هر حمایتی بتواند دریغ نمیکند.
پس از انتخابات خرداد امسال و روی کار آمدن دولت حسن روحانی امیدهای زیادی درخصوص آزادی زندانیان سیاسی و عقیدتی و گشایش فضا به وجود آمد. برخی زندانیان سیاسی هم آزاد شدند اما:
بالاخره امید بود که شرایط تغییر میکند. ما امید داریم که این اتفاقات هم تغییر بکند ولی می دیدیم که زندانیان سیاسی دیگر مرخصی می آیند یا بازه ای طولانی تری مرخصی می آیند یا تمدید می شود مرخصی شان یا آزاد می شوند ولی اصلا اینطور نبوده که بین بهائیان مرخصی بیشتر شود یا آسان گیری کنند. حتی افرادی بودند که بعد از آمدن روحانی ازشان خواسته شده بروند زندان. برای کسانی که زندان بودند تسهیلاتی داده نشد و همچنان بازداشت افراد در شهرستان ها ادامه دارد و هیچ تغییری ایجاد نشده.