۱۳۹۴ تیر ۱, دوشنبه

تفکیک جنسیتی در صداوسیما


خبرگزاری هرانا ـ معاون صدای سازمان صداوسیمای جمهوری اسلامی ایران، به تازگی بخش‌نامه‌ای مبنی بر آغاز طرح تفکیک جنسیتی به مدیران شبکه‌های صدا، ابلاغ کرده است.
به گزارش خبرگزاری هرانا به نقل از ایلنا، مسئولان شبکه‌های مختلف رادیو ازجمله رادیو ورزش، اقتصاد و جوان نیز براساس دستور صادر شده، کار را آغاز کرده‌اند و به این ترتیب تمام اتاق‌هایی که مسئولیت مدیریت آنها با آقایان بوده، از کارمند و منشی خانم تخلیه شده است.
سازمان صداوسیمای جمهوری اسلامی ایران پس از خداحافظی عزت‌لله ضرغامی از ریاست این سازمان و معرفی محمد سرافراز به عنوان رئیس جدید در پانزدهم آبان ۱۳۹۳ دستخوش تحولات اساسی شد، به این ترتیب که نیروهای غیررسمی – برنامه‌ای و حق‌الزحمه‌ای – سازمان آرام آرام اخراج شدند و برنامه‌های تولیدی و غیرزنده به‌طور جدی در دستور کار قرار گرفتند.
ترکیب و حذف شبکه‌های رادیویی ازجمله رادیو دانش،‌ کتاب، فصلی، صدای آشنا “شامل سه شبکه ۲۴ ساعته”، رادیو خانواده و رادیو گلچین ازجمله تغییرات بخش صدای سازمان صداوسیمای جمهوری اسلامی ایران در این مدت محسوب می‌شود.
طرح تفکیک جنسیتی ارگان‌ها و سازمان‌ها، همواره مطرح بوده اما گاه به سبب نگرش‌های متفاوت در اداره نهادهای عمومی دستخوش نوسان‌هایی شده است.
این طرح توسط مسئولان صاحب نفوذ در دولت‌ گذشته مطرح شد و بارها از طریق تریبون‌های رسمی بر ضرورت تسریع در تفکیک جنسیتی تاکید شد.
مرضیه وحید دستجردی، “وزیر بهداشت دولت دهم” ازجمله مسئولانی بود که ناتوانی از اجرایی کردن این طرح را اعلام کرد، این وزیر که در برنامه شناسنامه سخن می‌گفت، در پاسخ به سوالی در همین ارتباط، اظهار کرد: “ما نمی‌توانیم تفکیک جنسیتی را ایجاد کنیم و الزاما فقط به یک جنس اختصاص دهیم، این امر در بیمارستان شهید بهشتی قم برای اولین بار صورت گرفت و به‌صورت جدی شکست خورد”.
سردار محسن کاظمینی “فرمانده سپاه حضرت محمد رسول الله تهران بزرگ” صبح چهاردهم مرداد ۱۳۹۳ در همایش زن، جامعه، تعالی گفت:‌ “آمار طلاق در بین کسانی که شاغل هستند آمار کمی نیست و این نگران‌کننده است. نگرانی دیگری که وجود دارد این است که این خانواده‌ها بین یک تا دو فرزند در جامعه دارند و این فرزندان امروز با بنیان خانواده‌ای که متلاشی شده است، مواجه شده و تکلیف‌شان برای آینده مشخص نیست”.
او گفت: “چرا هنوز در ادارات و سازمان‌های ما زن و مرد باید در کنار هم نشسته باشند وهیچ معنایی ندارد که این افراد از صبح با یکدیگر بگویند و بخندند و پرده‌های حیا را کنار بزنند، باید در تمام سازمان‌ها ونهادها تفکیک جنسیتی رخ دهد، می‌شود که در سازمان‌ها و نهادها و مجموعه‌های دولتی و غیردولتی زنان حضور داشته باشند ودر مقابل مفاسد آن را به صفر رساند و این شدنی است”.
پایگاه خبری دولت، چندی پیش با انتشار گزارشی به انتشار اظهارات تعدادی از کارشناسان و جامعه‌شناسان علوم اجتماعی در همین رابطه اقدام کرد و از قول غلام عباس توسلی، نوشت: “غلامعباس توسلی “جامعه شناس” در مقاله‌ای با عنوان “فاقدین سواد سیاسی” در روزنامه آرمان نوشت: “تفکیک جنسیتی در ادارات و دانشگاه‌ها از ابتدای انقلاب اسلامی طرفداران و حامیان متعددی داشت که مسائل دینی و اخلاقی را مدنظر قرار می‌دادند، البته باید دانست این طرح از همان روزهای آغازین انقلاب و حتی در میان اعضای شورای انقلاب و انقلابیون با سابقه مخالفانی هم داشت، این دسته از فعالان سیاسی در جامعه آن روز، لزومی نمی‌دیدند میان زنان و مردان در محیط کار و تحصیل فاصله‌ای باشد”.
وی ادعا کرد: “اسلام هیچ‌گاه منعی برای معاشرت زنان و مردان در محل کار فراهم نمی‌کند و البته ناهنجاری‌هایی که امروز می‌بینیم بیش از هر چیز متعلق به چالش‌های جامعه‌شناسی و روانشناسی است و این مسائل با تفکیک جنسیتی در محل کار و تحصیل حل نمی‌شود و راه‌حل و پاسخ هر ناهنجاری در اجتماع باید به‌صورت علمی و تفکیک شده صورت پذیرد، اسلام همیشه به مردان و زنان این اجازه را داده که در اجتماع با یکدیگر و به طریق شرعی و قانونی و عرفی معاشرت داشته باشند”.
در این مقاله آمده است: “اگر تفکیک در برخی از ادارات باب شود باید منتظر ناهنجاری‌های بیشتری در جامعه باشیم که شایسته ملت با فرهنگ و مسلمان ما نیست، امیدواریم فعالان سیاسی ما جایگاه علمی هر اقدامی را درک کنند، متاسفانه نسل دومی که پس از انقلاب در جایگاه سیاسی کشور در هر یک از گروه‌ها رشد کردند، در زمینه فعالیت سیاسی و راه و رسم آن تجربه لازم را ندارند و از سواد سیاسی متناسب با شرایط کنونی کم بهره‌اند”.
شهرداری تهران به ریاست محمدباقر قالیباف، ازجمله ارگان‌هایی بود که به استقبال طرح تفکیک جنسیتی شتافت و در این راستا پروپاگاند تبلیغاتی زیادی به راه انداخت، او به عنوان سخنران پیش از خطبه‌های نماز جمعه تهران به دفاع از این طرح پرداخت و توضیحاتی ارائه داد.
آیت‌الله صدیقی “خطیب نماز جمعه تهران” نیز با اشاره به اجرای طرح تکریم بانوان در شهرداری تهران، اجرای طرح تکریم زنان در شهرداری تهران را مهمتر از احداث تونل نیایش و بوستان ولایت توصیف کرد”.
سخنگوی کمیسیون اجتماعی مجلس شورای اسلامی در همین رابطه اظهار کرد: “طرح تفکیک جنسیتی که اخیرا توسط یکی از نهادهای کشور به اجرا گذاشته است، در ادارات موفقیت‌آمیز نیست، در کل در بحث مسائل جنسیتی موضوع اصلی رعایت حدود شرعی و اسلامی است و این‌گونه تفکیک‌ها نمی‌تواند موفقیتی در این زمینه داشته باشد”.
وی با بیان اینکه اجرای این‌گونه طرح‌ها در واقع کاری بیهوده است، اظهار داشت: “به‌طور یقین در راستای اجرای این طرح‌ها افرادی که اجراکننده آنها هستند، مقصود و مرادشان نیز برآورده نمی‌شود”.
نامبرده تصریح کرد: “با طرح تفکیک جنسیتی در ادارات و نهادها مشکلات موجود حل نمی‌شود بلکه تنها باید به سالم‌سازی محیط در سازمان‌ها و نهادها اقدام شود تا بتوانیم شاهد رعایت حدود شرعی و اسلامی نیز باشیم”.
عبدی با بیان اینکه باید فعالیت‌هایی که در ادارات و دستگاه‌های اجرایی صورت می‌گیرد، خارج از حدود شرعی نباشد، ادامه داد: “همیشه مشاهده شده که سختگیری در هر کاری نتیجه‌بخش نیست و در این زمینه نیز تفکیک نمی‌تواند پاسخگوی مشکلات باشد”.
به هر ترتیب طرح تفکیک جنسیتی پس از تلاش‌های وزارت بهداشت، علوم و شهرداری تهران به دستور نرگس آبروانی در معاونت صدای سازمان صداوسیما اجرایی شد، طرحی که تجربه سه دهه گذشته نشان می‌دهد نتیجه مشخصی در زمینه آنچه مسئولان از آن باعنوان – ارتقای راندمان کارمندان و امنیت روانی – یاد می‌کنند، نداشته است.

درخواست تقی رحمانی، همسر “نرگس محمدی” از فعالان حقوق کودکان


خبرگزاری هرانا ـ تقی رحمانی، فعال سیاسی، از مشقات کودکانش، در ملاقات کابینی با نرگس محمدی، در زندان انتقاد کرده است.
به گزارش خبرگزاری هرانا به نقل از سحام، تقی رحمانی فعال ملی – مذهبی، ساکن خارج از ایران، از ملاقات‌های کابینی کودکانش با “نرگس محمدی” فعال حقوق بشر، در زندان انتقاد کرده و آن را “دردآور و سخت” خوانده است.
وی از فعالان حقوق کودکان نیز خواسته که برخی از اوقات علاوه بر “انتقاد به حق” از خانواده‌های زندانیان سیاسی، به این بعد از حقوق کودکان هم توجه کنند و تلاش مدنی درخوری را سامان داده، از حقوق کودکانی که والدین‌شان در زندان هستند، دفاع کنند.
به نظر می‌رسد اشاره آقای رحمانی، به فیلم منتشر شده در “سحام” پس از بازداشت نرگس محمدی بوده که با فشار فعالان حقوق کودکان مواجه شد و آقای رحمانی درخواست حذف آن فیلم را از “سحام” کرد.
مدافعان حقوق کودکان، گفته بودند که فرزندان زندانیان سیاسی را نباید با هدف “تحریک احساسات عمومی” به میدان مبارزه سیاسی کشاند، نظریه‌ای که در عین حال موافقان و مخالفان خود را نیز دارد.
تقی رحمانی، همسر “نرگس محمدی” در این خصوص نوشته است:
“یک‌شنبه علی و کیانا ملاقات کردند، ملاقات‌های کابینی برای بچه‌ها دردآور است و هم سخت. قوه قضائیه در ایران با حداقل نیرو، حداکثر زندانی را کنترل می‌کند، این نوع کنترل خودش “جرم‌زا و جرم خیز” در آینده می‌شود، علی و کیانا مانند کودکان دیگر از ملاقات کابینی دلخور هستند و بچه‌های ۱۱ مادری که بند زنان هستند، از این دو کودک بیشتر از ملاقات کابینی آزرده هستند، باید در بندی که امکان تلفن هم ندارد، گه‌گاه منتظر ملاقات حضوری باشند که از جنبه حق زندانی به امتیاز و اهرم فشار بر زندانی تبدیل شده است که نظم معینی هم ندارد، حال سوال این است که طرفداران حقوق کودک که از خطاهای رخ داده خانواده زندانیان انتقاد به حق می‌کنند، آیا نمی‌توانند در برنامه‌ای حساب شده، بحث حقوق کودک در دیدار با مادر و پدر زندانی راه بیندازند و برای آن تلاش کنند، این تلاشی مدنی و درخور ارج خواهد بود”.
لازم به ذکر می باشد، نرگس محمدی که پانزدهم اردیبهشت در خانه‌اش بازداشت و به زندان اوین منتقل شد، اتهامات خود را “اجتماع و تبانی علیه امنیت ملی”، “تبلیغ علیه نظام” و تأسیس گروه ضداعدام “لِگام” عنوان کرده بود.

سه سال حبس برای یک وبلاگ نویس در قاین


خبرگزاری هرانا – زین العابدین قائمی، وبلاگ نویس خراسانی، از سوی دادگاه بدوی به ۳ سال حبس محکوم شد.
به گزارش خبرگزاری هرانا، ارگان خبری مجموعه فعالان حقوق بشر در ایران، آقای قائمی در سی اردیبهشت ماه، به اتهام تبلیغ علیه نظام، توهین به رهبری و تشویش اذهان عمومی در دادگاه انقلاب شهر قاین، توسط قاضی میلانلوئی محاکمه و به ۳ سال حبس تعزیری محکوم شد، این حکم ششم خرداد به وی ابلاغ شد و ایشان نسبت به این حکم اعتراض کرده است.
آقای قائمی در گفتگو با گزارشگر هرانا گفت: ” به دلیل امر به معروف و نامه های انتقادی که به رهبری و رئیس مجلس خبرگان و مسئولین در وبلاگم یا سایت کلوب نوشته ام این اتهامات به من وارد شده است، البته خیلی از این نامه ها هم بعد از مدتی حذف شده از سایت و وبلاگ هم مسدود و فیلتر شده، فعلا اعتراض کرده ام و امیدوارم این حکم کاهش یابد.”
این وبلاگ نویس میانسال، پیش از این نیز در سال ۱۳۸۷، به اتهامات مشابه محاکمه و پس از گذراندن ۲۲ ماه حبس از زندان آزاد شده است، به گفته وی شش ماه حبس تعلیقی از بازداشت قبلی وی باقی مانده که با قطعی شدن حکم جدید لازم الاجرا خواهد بود.
زین العابدین قائمی در دفاعیه اش برای دادگاه تجدید نظر، نوشته است که نامه ها و مکتوبات وی انجام وظیفه و امر به معروف و نهی از منکر بوده است و اگر قرار باشد کسی به دلایل اشتباه حین انجام وظیفه محاکمه شود، بسیاری از سران کشوری و لشگری جمهوری اسلامی نیز باید به دلیل اشتباهاتشان حین حکمرانی محاکمه شوند.

خبرگزاری قوه قضاییه صدور حکم اعدام برای بنیان گذار عرفان حلقه را تکذیب کرد


خبرگزاری هرانا ـ یک “منبع آگاه” روز شنبه ۳۰ خرداد در گفت و گو با خبرگزاری میزان،‌ متعلق به قوه قضاییه، صدور حکم اعدام برای محمد علی طاهری، بنیان‌گذار “عرفان حلقه”، را تکذیب کرده است.
به گزارش خبرگزاری هرانا به نقل از رادیو فردا، این منبع آگاه همچنین گفته است: “حکم محمد علی طاهری تا به امروز صادر و ابلاغ هم نشده است”.
محمود علیزاده طباطبایی، وکیل محمد علی طاهری روز شنبه از صدور حکم اعدام برای موکلش “به اتهام افساد فی‌الارض” از سوی شعبه ۲۸ دادگاه انقلاب تهران خبر داد، اما اضافه کرد که دادگاه این حکم را “هنوز ابلاغ نکرده است”.
در همین زمینه، یک مقام آگاه قضایی نیز درباره صدور حکم اعدام برای محمدعلی طاهری به خبرگزاری “تسنیم” گفته است: “رسیدگی به این پرونده هنوز نهایی نشده و قاضی پرونده وارد مرحله صدور حکم نشده است”.
این مقام قضایی در ادامه اظهار داشت: «ادعای وکیل این متهم مبنی بر صدور حکم اعدام صحت ندارد و تکذیب می‌شود”.
محمدعلی طاهری که با راه‌اندازی موسسه‌ای به نام “عرفان حلقه” در سال ۱۳۸۰ به ارائه خدمات درباره “طب مکمل ایرانی، فرادرمانی و سایمنتولوژی” پرداخته بود، در سال ۱۳۹۰ بازداشت شد.
آقای طاهری یک بار دیگر نیز در سال ۱۳۸۹ بازداشت شده و پس از ۶۷ روز حبس در سلول انفرادی آزاد شده بود.
خبرگزاری فارس پیش از این گزارش داده بود که پرونده آقای طاهری به اتهام “افساد فی‌الارض در دست بررسی است و سه تن از مراجع تقلید طی استفتائاتی که از سوی دستگاه قضا صورت گرفته، حکم ارتداد طاهری را صادر کرده‌اند”.
در همین حال، به گفته خبرگزاری تسنیم، دادگاه تحقیقات انجام شده درباره اتهام “افساد فی‌الارض” را ناقص اعلام کرده و پرونده برای تکمیل تحقیقات به دادسرا ارسال شده بود که در نهایت پس از رفع نواقص، دادگاه آقای طاهری درباره این اتهام اوایل اردیبهشت‌ماه گذشته برگزار شد.
بر اساس این گزارش، آقای طاهری همچنین به اتهام‌های دیگری چون “توهین به مقدسات، مداخله غیرقانونی در امور پزشکی و درمان بیماران، ارتکاب فعل حرام و رابطه نامشروع، استفاده غیرمجاز از عناوین علمی (دکتر و مهندس) و ضالّه بودن کتب و آثار” به پنج سال حبس، پرداخت ۹۰۰ میلیون تومان جزای نقدی و ۷۴ ضربه شلاق محکوم شده است.

رئیس کمیسیون فرهنگی مجلس: حکم اعدام طاهری باید زودتر صادر می‌شد


 رئیس کمیسیون فرهنگی مجلس، مدعی شده است که از آنجایی که جریانات عرفانی، بنیان خانواده ها را هدف گرفته و آنها را از هم می پاشند باید سریعا تعیین تکلیف شده و مجازات شوند و این حکم باید خیلی پیش‌تر از اینها صادر می شد تا این همه جوان به دام این جریان “انحرافی – اعتقادی” گرفتار نمی شدند.
به گزارش خبرگزاری هرانا به نقل از خانه ملت، نماینده مردم اصفهان در مجلس شورای اسلامی با تاکید بر اینکه باید حکم محمدعلی طاهری هرچه سریعتر تعیین تکلیف می‌شد، عنوان کرد: “جریانات انحرافی اعتقادی و عرفان های کاذب، دامی سر راه جوان ها و خانواده ها هستند که ضربه های سنگین اعتقادی را حتی به افرادی که نماز شب می خواندند وارد و آنها را مرتد کرده است”.
سالک ادامه داد: “با اعلام خطر جریانات انحرافی، سازمان‌هایی همچون وزارت اطلاعات، دستگاه های امنیتی، فرهنگی و قضایی را برای کشف سایر جریانات پنهان که خانواده ها را از بین می برند، فرا می خوانم”.
رئیس کمیسیون فرهنگی مجلس شورای اسلامی در پایان خطر جریانات انحرافی اعتقادی را هم ردیف خطر مواد مخدر برای خانواده ها دانست و مدعی شد که “مواد مخدر روح و جسم جوان و جریانات انحرافی اعتقادی روح، معنویت و اعتقاد جوان را هدف قرار داده است که در نهایت میزان خطر آن برای خانواده ها و جامعه به یک اندازه است، لذا از دستگاه های مربوطه تقاضا داریم نسبت به این قضیه حساسیت ویژه ای داشته باشند”.
لازم به ذکر می باشد، محمد‌علی طاهری بنیان گذار “حلقه یا عرفان کیهانی” به گفته وکیل مدافع وی، به‌ اتهام افساد فی‌الارض از طریق منحرف کردن افراد به اعدام محکوم شد

حکم مهدی هاشمی “تقلب و پدرسوخته‌بازی” است!!!!

حکم مهدی هاشمی “تقلب و پدرسوخته‌بازی” است

download
عفت مرعشی همسر اکبر هاشمی رفسنجانی رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام در مورد حکم پسرش گفت: گفت: حکم آقای هاشمی یعنی تقلب، تقلب، پدرسوخته‌بازی.
به گزارش تسنیم وی در پاسخ به این پرسش “نظر شما درباره حکم مهدی هاشمی چیست؟” گفت: حکم آقای هاشمی یعنی تقلب، تقلب، پدرسوخته‌بازی.
وی ادامه داد: بروید و همین را بزنید. بروید بنویسید که خانم هاشمی گفت که، “پدرسوخته‌بازی بوده، حکمش (حکم مهدی هاشمی) پدرسوخته‌بازی بود و حکم نیست”.

۱۳۹۴ خرداد ۲۵, دوشنبه

اوین ۱۳۶۰: شاهد مرگی خودخواسته

ایرج مصداقی، فعال حقوق بشر و نویسنده کتاب «نه زیستن، نه مرگ»، در سال ۱۳۶۰، در ارتباط با سازمان مجاهدین خلق دستگیر شد و تا ۱۳۷۰ در حبس بود. او دوران حبسش را در سه زندان اوین، قزل‌حصار و گوهر دشت گذرانده است. ایرج مصداقی سال ۱۳۷۳ ایران را ترک کرد و از آن هنگام تاکنون چندین جلد کتاب با موضوع خاطره و پژوهش‌ درباره‌ زندان‌های ایران منتشر کرده است.
Evin dadsetani
ساختمان دادستانی اوین- طبقه دوم

 همراه شدن در عملیات آخر

هنوز به بند منتقل نشده بودم و شب‌ها در همان دادستانی، پشت در شعبه و یا شکنجه‌گاه، روی زمین می‌خوابیدم. خسته، کوفته و درمانده، نزدیک در شعبه‌ هفت بازجویی در طبقه‌ دوم ساختمان دادستانی، روی زمین دراز کشیده بودم. اواخر شب بود. هنوز صدای شکنجه به گوش می‌رسید. یکی- دو شب بود که خواب به چشمم نیامده بود. تازه چشم‌هایم در حال گرم شدن بود که احساس کردم کسی پهلویم دراز کشید. سایه‌اش را دیدم. نمی‌دانم چقدر طول کشید، ولی مطمئناً زیاد نبود. یکباره احساس کردم که زمین زیر پایم به لرزه در آمده است. با هراس از خواب پریدم. بغل‌دستی‌ام دچار تشنج شده بود. سرش به عقب افتاده بود و خر و خر می‌کرد. دست‌پاچه شده بودم. نیم‌خیز شدم. ابتدا فکر کردم که دچار حمله‌ صرع شده است و خواستم کمکش کنم. نگاه کردم، دیدم پاهایش تا زانو باند‌پیچی شده و خون‌آلودند. ناگهان به خود آمدم. به سرعت متوجه‌ اشتباهم شدم. او سیانور خورده بود و حالا مجرای تنفسی‌اش دچار مشکل شده بود. دست و پا می‌زد و جان می‌داد.
پاسداران در فاصله ۱۵-۲۰ متری ما، دور یک میز با محسن منشی و ولی‌الله صفوی، دو تن از زندانیان بریده‌ هوادار مجاهدین که در بازجویی و شکنجه نیز همکاری می‌کردند، گرم صحبت نشسته بودند. به سرعت به پهلو خوابیدم و تلاش کردم تا آن‌جایی که ممکن است سدی باشم در مقابل دید آن‌ها تا او آخرین “عملیات انقلابی” خود را نیز با موفقیت به پایان برد. لحظه‌هایی سخت و جانکاه بود. گویی من نیز به همراه او جان می‌دادم و این جان دادن تمامی نداشت. لحظه‌ها به درازای سال می‌گذشتند. هر ثانیه، گویی یک عمر بود. او به جاودانگی می‌رفت و من به دنبال سرنوشت!
خود را به خواب زده و شروع کردم به خرناسه کشیدن. بدین امید که صدای خر و خر او را پنهان کنم. نیک می‌دانستم که حتا ثانیه‌ها نیز برای انجام موفقیت‌آمیز “عملیات آخر” حیاتی است. من ناخودآگاه در انجام “عملیات آخر”، با او هم تیم شده بودم. او فرمانده بود و من همراه. او اراده کرده بود و من به دنبالش روان بودم. برای او مرگ، شادی بخش‌تر از زندگی بود. اما برای من جانکاه بود و کشنده.
iraj mesdaghi
ایرج مصداقی
نمی‌دانم می‌توانید آن لحظه‌ی پر درد وشکنجه‌آور را تصورکنید؟ هم‌دست شدن با انسان عزیزی که در حال خودکشی است و تلاش دارد که هر چه زودتر جان دهد؟ آیا می‌توان تشریح کرد آن موقعیتی را که مجبور می‌شوی تا ثانیه‌ها را از ده به صفر بشماری، آن‌هم نه برای به استقبال رفتن سال نو، نه برای عزیزی که از راه می‌رسد، ‌که بدرقه‌ انسانی به سفری ابدی؟ در نظرم چونان سپیداری بود که برای شکفتنش، مرغ سیاه مرگ بایستی به پرواز در می‌آمد. او اینگونه می‌شکفت، بر خلاف هر شکفتنی. بی صبرانه در انتظار شکفتن “جوانه‌‌ی زندگی‌بخش مرگ” بودم.
دقیقه‌ای بیش نگذشته بود که پاسداران متوجه‌ سمت ما شدند. از زیر چشم‌بند به خوبی می‌دیدم که هراسان به سوی ما می‌آیند. به ما که رسیدند، محسن منشی فریاد کشید: سیانور خورده، سیانور خورده! من وانمود کردم که پریشان از خواب پریده‌ام و آن‌ها از غیظ‌‌شان مرا با لگد می‌زدند. هول کرده بودند. نمی‌دانستند چگونه او را به بهداری زندان برسانند. سرانجام او را روی پتویی گذاشته و در حالی که چهار طرف آن را گرفته بودند، دوان دوان به سمت بهداری که در نزدیک بندها بود، دویدند. می‌دانستم که او دیگر از این راه باز نمی‌آید. او حرکت‌هایش کم‌تر شده بود. ساعتی بعد در گفت‌وگوی بین پاسداران متوجه شدم که آفتاب زندگانی‌اش غروب کرده است، یا که بهتر است بگویم طلوعی دوباره کرده بود. در آن فاصله‌ی کوتاه، از محل حادثه تا بهداری زندان، دکتر “شیخ‌الاسلام‌زاده” پلید را شانسی نصیب نشد تا قربانی را به زندگی بازگرداند و آماده‌اش سازد برای دور جدیدی از شکنجه‌های طاقت‌فرسا و اعدام و دریافت دست‌خوشی از لاجوردی.
احساس متناقضی داشتم. نمی‌دانستم خوشحال باشم یا غمگین. نمی‌دانستم از این‌که “عملیات آخر” زندانی با موفقیت کامل انجام گرفته بود، باید احساس پیروزی می‌کردم یا این که آرزو می‌کردم که ای کاش عملیات او با شکست روبه‌رو می‌شد؟ کدام یک می‌توانست درست و منطقی باشد؟ شاید هر دو با هم. ولی چگونه می‌شود شادی را با غم و شکست را با پیروزی همراه کرد؟ آشنایی ما لحظه‌ای بیش نبود اما عمری است که در نظرم هست. و می‌دانم تا آخرین لحظه‌های زندگیم، همیشه با من خواهد بود و هرگز فراموشش نتوانم کرد.
گویی عقربه‌ زمان از حرکت باز ایستاده بود و آن شب لعنتی خیال تمام شدن نداشت. “چه شب موذی و گرمی و دراز”، من گوشه‌ای کز کرده بودم. گاه از فرط اضطراب بلند می‌شدم و در جایم می‌نشستم و بعد با نهیب پاسدار دوباره ولو می‌شدم. مثل مار به خود می‌پیچیدم. به یاد آوردم هفتم مهرماه ۶۰ را که در کمیته پل رومی به سر می‌بردم. شب سختی را در بازجویی پشت سر گذاشته بودم و تا صبح از درد نخوابیده بودم. نیمه‌های شب متوجه شدم پاسداران، کسی را که در حال شعار دادن بود، با کتک به سلول بغلی انداختند و صبح، زمانی که در سلول را باز کردند سراسیمه به دنبال راه چاره می‌گشتند. به سرعت حمید طلوعی از بازجویان قدیمی اوین را صدا کردند که ریاست بخش سیاسی آن‌جا را به عهده داشت. او خود را به آن‌جا رساند و پاسداران پیکر مجاهدی را که در سلول، با خوردن سیانور به زندگی خویش پایان داده بود، با خود به بیرون حمل کردند. از لای درز دریچه‌‌ی سلول، آن‌ها را می‌دیدم. در آن‌جا، تنها نظاره‌گر واکنش پاسداران در قبال انتحار او بودم. ولی حالا قضیه فرق می‌کرد.
من خود به طور مستقیم درگیر آن بودم. نمی‌دانم چه شد که دوباره لحظه‌ای به خواب رفتم. شاید از فرط خستگی و کوفتگی بی‌هوش شدم. ناگهان متوجه شدم چیزی تکانم می‌دهد. چشم‌هایم را باز کردم. لاجوردی با یک پیژامه بر بالای سرم ایستاده بود و با لگد به پای من می‌زد و مرا به بلند شدن و خواندن نماز ترغیب می‌کرد. من تنها فردی بودم که در راهرو خوابیده بود. فیافه‌اش در حالت عادی نیز به اندازه‌ کافی زشت و کریه و بد منظر است، چه رسد به وقتی که تازه از خواب بلند شده باشد. برای یک لحظه تجسم کنید که چه ترکیب وحشتناکی را پیش روی داشتم. او در آن روزها، خیلی از وقت‌ها در اتاق کارش می‌خوابید. دستم را گرفت و به سوی دستشویی و توالت برد. نمی‌توانستم قیافه‌ کریه‌اش را در آینه بزرگ دستشویی که قسمت زیادی از دیوار را پوشانده بود، تماشا کنم. نخستین بار بود که می‌خواستم تلاش کنم که از زیر چشم‌بندم کسی را نبینم. بدون آن که گفت‌وگویی بین ما انجام گیرد، مشغول کار خود شد. با آداب و رسومی تمام وضو می‌گرفت و حالم را از هر چه نماز و وضو بود، به‌هم می‌زد.
به سختی کمی آب به دست و صورتم زدم. هیچ اعتنایی به من نداشت و سرگرم کار خودش بود. گاهی ‌وقت‌ها افراد شاغل در دادستانی، به‌ویژه کسانی که بازاری بودند، وقتی می‌دیدند زندانی درست وضو نمی‌گیرد همان‌جا با غرولند و با لحنی مسخره‌آمیز، مسئله را به او گوشزد کرده و سپس مشغول آموزش شیوه‌ صحیح وضو گرفتن می‌شدند. دنیا دور سرم می‌چرخید. کشان‌کشان خودم را به سرجایم رساندم. مدتی در جایم نشستم. فکرهای پریشان و مالیخولیایی رهایم نمی‌کردند. قدرت برخاستن نداشتم. آرزو می‌کردم ای کاش جای آن زندانی بودم و هرگز صبح را نمی‌دیدم. آن‌جا که زندگی دور می‌شود، باید به مرگ اندیشید.
بیدار شدن برای نماز صبح، نشانگر آغازی دیگر بود و چرخه‌ای از رنج وعذاب که به راه می‌افتاد. دلم می‌خواست شب همچنان پا برجا می‌ماند و روز هیچ‌گاه نمی‌آمد. به سختی از جایم برخاستم و الفاظی را بر زبان جاری کردم که بیش‌تر از سر عجز و ناتوانی بود. الفاظی که هیچ معنایی برایم نداشتند.

جنازه در سطل آشغال

پنج‌شنبه ۲۹ بهمن ماه سال ۶۰، برای اولین‌بار به حسینیه‌ اوین برده شدم. فاصله‌ بین حسینیه تا ساختمان بندها را که راهی نسبتاً طولانی است، پیاده طی کردیم. استفاده از هوای آزاد در آن شرایط خودش نعمتی بود. موقع بازگشت، ما را جایی منتظر نگه داشتند تا همه از راه رسیده و دسته‌دسته به بندهایمان منتقل کنند. من در کنار در ساختمانِ بندها، نزدیک همان جایی که ده روز پیش برای رفتن به زیر زمین ۲۰۹ و دیدن پیکر شهدای ۱۹ بهمن ایستاده بودم، قرار گرفتم.
در حالی که چشم‌بندی بر چشم داشتم به حوادثی که بر ما و مردم‌مان گذشته بود، می‌اندیشیدم و در ذهنم صحنه‌ای را که ده روز قبل شاهدش بودم، ترسیم می‌کردم. فارغ از دنیا و آن‌چه که در اطرافم می‌گذشت. ناگهان ضربه‌ محکمی به پشت سرم خورد که نزدیک بود با سر به روی زمین شیرجه روم. گفت: منافق کجا را نگاه می‌کنی؟ چرا دزدکی نگاه می‌کنی؟ چی را می‌خواهی ببینی؟ بیا بریم جلوتر از نزدیک نگاه کن. من اصلاً نمی‌دانستم راجع به چه چیزی صحبت می‌کند. گیج و منگ بودم. یقه‌ام را گرفت و مرا کشان‌کشان به سمت آشغال‌دانی پشت بهداری که در۱۰-۱۵ متری ما قرار داشت، برد.
Evin band chahargane
ورودی بندها که در دهه شصت بندهای چهارگانه خوانده می‌شدند
در همین حال کیومرث زواره‌ای را که پشت سرم قرار داشت نیز به همان شکل همراهم کرد. به آشغال‌ها که رسیدیم، گفت: چشم‌بندتان را بالا بزنید!
نمی‌توانستم صحنه‌ای را که ناظرش بودم، باور کنم. پیکر درهم شکسته‌ دو تن از زندانیان در آن‌جا افتاده بود. پاهای هر دو، تا بالای ران باندپیچی شده و خون‌آلود بودند. در اثر ضربات ناشی از شکنجه، در بهداری اوین به طرز فجیعی جان سپرده بودند و پیکرهایشان را در آشغال‌های پشت بهداری انداخته بودند. یکی از آن‌ها در حالی که سرش در سطل آشغال بزرگی قرار داشت، پاهایش به سمت بالا بود و دیگری در میان آشغال‌هایی که روی زمین کپه شده بودند، قرارداشت. معلوم نبود بعد از آن با پیکرها چه می‌کردند. آیا آن‌ها را در قبرستان‌های رسمی و عمومی دفن می‌کردند؟ آیا در گورهای دست‌جمعی به خاک سپرده می‌شدند؟ و یا … این سؤال همیشه در ذهن من باقی ماند. شاه‌ محمدی با درنده‌خویی هر چه تمام‌تر گفت: بروید برای بچه‌های بندتان تعریف کنید که ما با کسی شوخی نداریم! آخر و عاقبت همه‌ی شماها همین خواهد بود. این جا زباله‌دانی تاریخ است!
دلم آتش گرفته بود از این همه درد و از این همه شقاوت. چگونه می‌توان تصور نمود که چه بر سر میهن ما و فرزندانش رفته است:
مردم چشمم به خون آغشته شد
در کجا این ظلم بر انسان کنند
همه‌ درد، دیدن این صحنه‌ها نبود. از این که دهانت بسته بود و نمی‌توانستی فریاد کنی، در خود می‌شکستی. از این که سکوت پیشه کرده بودی، در رنج بودی. مرگ یک بار، شیون یک بار. حتا سال‌ها بعد، هرگاه با کیومرث زواره‌ای به مناسبتی خلوت می‌کردیم، از آن واقعه، به عنوان یکی از فراموش نشدنی‌ترین خاطراتش از زندان، یاد می‌کرد. و من خود بارها، به یاد آن‌ها در تنهایی‌ام گریسته بودم.
بعدها به نقل از مسئولان قضایی شنیدم که آن‌ها گاهی اوقات جنازه‌ بعضی از اعدام‌شدگان را نیز پیش از انتقال از اوین در سطل آشغال می‌انداختند.

اعدام‌ها در ایران ادامه دارد...

شمار اعدام‌ها در ایران به شکل فزاینده‌ای رو به افزایش است و جریان پیگیری اخبار اعدامی‌ها به روندی هر روزه تبدیل شده است.
1
بنا بر اخبار منتشر شده در خبرگزاری هرانا (ارگان خبری مجموعه فعالان حقوق بشر در ایران)، دست‌کم ۱۱ نفر از محکومان به اعدام مرتبط با جرائم مواد مخدر، صبح امروز در بندر عباس به دار آویخته شده‌اند. گفته می‌شود که این اعدامی‌ها، سه زن و هشت مرد بوده‌اند اما برخی منابع تعداد زنان را شش نفر اعلام کرده‌اند. هرانا، نام و نشان مردان اعدام شده را منتشر کرده است اما از هویت زنان اطلاعی در دست نیست.
این خبرگزاری همچنین از اعدام شش زندانی دیگر در ارومیه خبر داده و با دکر نام و نشان آن‌ها که در منابع رسمی ذکر نشده، آورده است: «روند اجرای احکام اعدام، به‌خصوص اعدام محکومان مواد مخدر، در حالی افزایش یافته است که پیش از این قرار بود با مطرح شدن لایحه لغو مجازات اعدام برای جرائم مواد مخدر در اریبهشت ماه، اولین گام عملی حکومت ایران برای کاهش آمار اعدام برداشته شود.»
سازمان حقوق بشر ایران نیز در گزارشی که روز دوشنبه ۱۸ خرداد ماه ۱۳۹۴ منتشر شده، خبر از اعدام دست‌کم ۱۱ زندانی در این روز، در زندان قزل‌حصار کرج داده است. این در حالی است که دوشنبه هفته گذشته (۱۱ خرداد ماه) نیز ۱۷ نفر در کرج و ارومیه اعدام شده بودند.
در گزارش سازمان حقوق بشر ایران آمده است که حکم اعدام این ۱۱ نفر از بین ده‌ها زندانی که در روزهای گذشته به سلول‌های انفرادی منتقل شده‌اند، به اجرا درآمده است و این احتمال وجود دارد که در روزهای آینده شمار کسانی که به چوبه‌های دار سپرده می‌شوند، بیش‌تر شود.
امروز علاوه بر افرادی که در ارتباط با ارتکاب جرائم مرتبط با مواد مخدر اعدام شدند، یک زندانی محکوم به قصاص نیز در قائم‌شهر به دار آویخته شد.
به این ترتیب و با استناد به آمار موجود، امروز دست‌کم ۲۹ نفر در ایران اعدام شده‌اند.
سازمان حقوق بشر ایران، ۱۶ خرداد ماه گزارش داده بود که روزهای پنج‌شنبه و شنبه گذشته، ۲۵ زندانی از زندان قزل‌حصار کرج و ندامتگاه مرکزی تهران بزرگ (فشافویه)، برای اجرای حکم به سلول انفرادی منتقل شدند. برخی از زندانیان ندامتگاه مرکزی کرج و رجایی شهر نیز به این آمار اضافه شدند و بر این اساس، برخی منابع تعداد زندانیان در صف اجرای حکم اعدام را تا ۴۷ نفر اعلام کرده‌ بودند.
در گیر و دار مذاکرات هسته‌ای با گروه ۱+۵، افزایش چشمگیر اعدام‌ها در ایران از منظر برخی تحلیل‌گران یک نشانه تلقی می‌شود. نشانه‌ای که آن را به شکل‌های مختلفی تحلیل می‌کنند.
یک روزنامه‌نگار ساکن ایران در این‌باره به رادیو زمانه می‌گوید: «کسانی هستند که می‌گویند این اعدام‌ها برای ایجاد اختناق و خفقان در داخل است. من البته موافق نیستم با این تحلیل چون خبر این اعدام‌ها به گوش خیلی از مردم نمی‌رسد. کسانی هم هستند که می‌گویند این اعدام‌ها برای فشار آوردن به دولت است و من هم این‌طور فکر می‌کنم و با آن‌ها موافقم چون این اعدام‌ها بیش‌تر از آن که در داخل بازتاب داشته باشد، در خارج بازتاب دارد و آنجاست که طرف‌های مذاکره با ایران با استناد به همین خبرها، طرف ایرانی را تحت فشار می‌گذارند. یعنی تندروها هم خودشان به دولت فشار می‌آورند و هم زمینه‌ای فراهم می‌کنند که طرف مقابل به دولت فشار بیاورد و این‌طوری به قول معروف در کار رسیدن به توافق، گره‌افکنی می‌کنند.»

عطش اعدام کی فرو می‌نشیند؟

ایران از جمله کشورهایی است که حکم اعدام همچنان در آن‌ها صادر و اجرا می‌شود. بر اساس گزارش سازمان عفو بین‌الملل که یازدهم فرودین ماه امسال منتشر شده است، ایران پس از چین، جایگاه دوم را در تعداد اعدام‌ها دارد. در منطقه خاورمیانه اما ایران از نظر تعداد اعدام‌ها، اول است. در یک ماه  و دو روز گذشته، (از ۱۶ اردیبهشت ماه تا هجده خرداد ماه) تنها  ۶۷ نفر در زندان قزل‌حصار اعدام شده‌اند.
احمد شهید، گزارشگر ویژه حقوق بشر ایران هم فروردین امسال گزارشی به شورای حقوق بشر سازمان ملل ارائه کرد که نشان می‌داد ۷۵۳ نفر در سال ۲۰۱۴ در ایران اعدام شده‌اند.
هم‍پای افزایش اعدام‌های مربوط به مواد مخدر در سال‌های اخیر، نه تنها قاچاق این مواد کاهش نیافته است که جرم و جنایت نیز در ایران بیش‌تر شده است. برخی جامعه‌شناسان و  متخصصان علوم اجتماعی معتقدند اعدام‌های بیش‌تر نه تنها تاثیری بر کاهش جرائم نگذاشته و نخواهد گذاشت که باعث گسترده‌تر شدن خشونت نیز می‌شود. شاهد ادعای آن‌ها افزایش جرائمی است که از آن‌ها با عنوان “جرائم خشن” یاد می‌شود. آمار جنایت‌های خونین در ایران بالاست و ابعاد و شکل وقوع آن‌ها نیز شوکه کننده است.
با وجود این شرایط به نظر نمی‌رسد که عطش اعدام در ایران قصد فرو نشستن داشته باشد.
این در حالی است که در حال حاضر ۱۵ میلیون پرونده قضایی در ایران در جریان است و مشخص نیست که ممکن است چند حکم اعدام از این ۱۵ میلیون پرونده بیرون بیاید. محمد دهقان، عضو کمیسیون حقوقی و قضایی مجلس، امروز دوشنبه هجدهم خرداد ماه با اعلام این خبر گفته است که ۱۰ هزار قاضی در دادگاه‌ها مشغول به کار هستند که ماهانه به‌طور میانگین باید به ۴۳ پرونده رسیدگی کنند.
اختلافات مالی، طلاق، سرقت و جرائم مرتبط با مواد مخدر از جمله عمده‌ترین پرونده‌هایی است که در قوه قضاییه ایران تشکیل می‌شود.
دهقان گفته است که ۱۴ میلیون پرونده در مراجع قضایی “برازنده یک نظام اسلامی نیست.”
با وجود فشارهای بین‌المللی اما به نظر می‌رسد که مقام‌های قضایی در ایران، اعدام‌های گسترده را در شأن و برازنده نظام اسلامی می‌دانند و گر‌چه وعده‌هایی برای ایجاد تغییر در قانون و کاهش اجرای احکام اعدام می‌دهند، اما این وعده‌ها به عمل نمی‌رسند.

چرا خمینی را تحریف می‌کنند و از او لیبرال و سکولار می‌سازند؟

اکبر گنجی
زمامداران جمهوری اسلامی طی ۲۶ سال گذشته بر سر نظرات آیت‌الله خمینی درگیر نزاع دائمی بوده و هستند. این مسئله آن قدر واجد اهمیت بود و هست که آیت‌الله خامنه‌ای کل سخنرانی بیست و ششمین سالگرد در گذشت آیت‌الله خمینی- در ۱۳۹۴/۰۳/۱۴- را به موضوع “تحریف امام” اختصاص داد.

پیشینه نزاع

پس از آغاز رهبری آیت‌الله خامنه‌ای حذف جریان “چپ”‌های مسلمان دهه شصت- اصلاح‌طلبان بعدی- شروع شد. از همان زمان چپ‌ها با استناد به سخنان آیت‌الله خمینی و سوابق نزدیک خود به او، به دفاع از خود پرداخته و نظام را به انحراف از خط امام متهم کردند.
Ayatullah-Khomeini_1
در یک مورد آنان سخنانی از آیت‌الله خمینی نقل کردند که با مشی جدید سازگار نبود، آیت‌الله جنتی تعابیر تند و اهانت‌آمیزی در نماز جمعه به کار برد و گفت که از کفن پوسیده سخن در می‌آورند. مهدی کروبی به عنوان رئیس مجلس، پاسخ تندی به او داد.
در دهه هفتاد، آیت‌الله مصباح یزدی به تفسیر آرای آیت‌الله خمینی پرداخت و اصلاح‌طلبان به او تاختند که چهره‌ای مخدوش از “امام راحل” ارائه می‌کند. آیت‌الله مصباح یزدی معتقد بود که سخنان آیت‌الله خمینی در پاریس را نباید نظرات واقعی او به شمار آورد، برای این که در برابر دشمنان جهانی و داخلی، و برای پیروزی انقلاب، سخنانی باب میل و مذاق آنها بر زبان جاری می‌ساخت. امام واقعی و حقیقی معتقد به حکومت اسلامی و ولایت‌فقیه بود که مشروعیت خود را از خداوند گرفته و انکار آن به شرک می‌انجامد.
مصطفی تاج‌زاده- زندانی شجاعی که بیش از ۶ سال برای دفاع از آزادی و مردم‌سالاری در حال مقاومت است – در ۱۵/۸/۸۹ در مقاله “گفتمان نوفل لوشاتو و سه فرض! ” به طور مبسوط به آیت‌الله مصباح یزدی پاسخ گفت. اصلاح‌طلبان- از جمله مهندس موسوی، مهدی کروبی، محمد خاتمی- با استناد به سخنان آیت‌الله خمینی در پاریس و با برجسته کردن این سخن او در تهران که “میزان رأی ملت است”، چهره‌ای دموکراتیک و آزادیخواه از “امام راحل” می‌سازند.
هاشمی رفسنجانی در چند سال اخیر با نقل خاطرات گوناگون از آیت‌الله خمینی- خصوصاً در مورد برقراری رابطه با آمریکا- واکنش‌های تند محافظه‌کاران را برانگیخته است. او هم می‌کوشد تا “خمینی دموکرات” را اختراع کند. در آخرین مورد، هاشمی رفسنجانی در ۱۲ خرداد ۹۴ در “همایش بین‌المللی جهان عاری از خشونت در اندیشه امام خمینی” گفت: «انقلابی که امام (ره) طراحی و رهبری کردند، عاری از هرگونه خشونت بود و هیچ‌گاه در برنامه‌ریزی ایشان فعالیت‌های خشن وجود نداشت…امام همیشه بر مردم تکیه می‌کردند و هیچ‌وقت مبارزات مسلحانه را تأیید نمی‌کردند.»
هاشمی در چند سال اخیر به تکرار می‌گوید که آیت‌الله خمینی همه امور را منوط به آرای مردم می‌کرد و بدون آزادی و با استبداد نمی‌توان کاری از پیش برد. سخنان هاشمی رفسنجانی بیش از دیگران موجب واکنش آیت‌الله خامنه‌ای و اصول‌گرایان شده است.
حسن روحانی نیز- همچون هاشمی رفسنجانی- به دنبال برقراری رابطه با آمریکا است. محافظه‌کاران به شدت نگران حل نزاع هسته‌ای و بهبود روابط ایران و جهان غرب هستند. پیامدهای وسیع این رویداد احتمالی، آنان را به شدت دلواپس کرده است. حسن روحانی چندی پیش گفت که سیاست ما همان سخن حافظ است: “با دوستان مروت، با دشمنان مدارا”. این سخن نیز واکنش‌های بسیار تندی برانگیخت.
Khomeini_Khamenei

آیت‌الله خامنه‌ای و امام خمینی اصیل

واکنش تند آیت‌الله خامنه‌ای باید در سیاقی خاص فهمیده شود که از آن سخن خواهیم گفت. خامنه‌ای می‌گوید تحریف امام تا آنجا پیش رفته که برخی: «امام را به‌ صورت یک آدم لیبرال که هیچ قید و شرطی در رفتار او در زمینه‌های سیاسی، حتّی در زمینه‌های فکری و فرهنگی وجود ندارد معرّفی می‌کنند؛ این هم به شدت غلط و خلاف واقع است.»
او به گونه‌ای سخن می‌گوید که گویی تفسیر یک شخصیت و افکار او در طول زمان تغییر نمی‌کند و نباید بکند: «امروز کسانی می‌آیند طبق میل خود و سلیقه‌ خود یک‌جور امام را معرّفی می‌کنند، ممکن است در فرداها کسان دیگری بیایند و بر طبق سلایق دیگری، بر طبق حوادث دیگری که در دنیا پیش می‌آید، مصلحت بدانند که امام را جور دیگری معرفی کنند؛ این نمی‌شود.»
این مدعا کاملاً نادرست است و تاریخ بهترین گواه آن است که دائماً تفاسیر تازه‌ای از شخصیت‌های تاریخی ارائه می‌شود. “سلیقه” و “مصلحت” نیز دو متغیر تغییر تفسیر شخصیت‌ها و افکارشان بوده و هستند.
ابتدأ نگاهی به متفکران بیندازید. آیا تفسیر واحدی از آرای آنها وجود دارد؟ لاک شناسان امروزین، چهار نوع “جان لاک اصلی” متفاوت را به ما می‌شناسانند: لیبرال سیاسی، لیبرال اقتصادی، لیبرال فلسفی، لیبرال ایدئولوژیکی. کانت‌شناسان چندین تفسیر متفاوت از فلسفه سیاسی کانت عرضه می‌دارند: تفسیر مبتنی بر نفع شخصی، تفسیر مبتنی بر اجماع، تفسیر مبتنی بر غایت شناسی، تفسیر مبتنی بر قانون طبیعی، تفسیر مبتنی بر ساختمان‌گرایی.این حکم درباره میل، هابز، مارکس و دیگران متفکران نیز صادق است.
درباره شخصیت‌ها و رهبران سیاسی هم همین حکم صادق است. آیت‌الله خامنه‌ای می‌گوید راه تفسیر درست امام: «بازخوانی اصول امام است… این اصول را، این خطوط را کنار هم که بگذاریم، یک شاکله‌ای از امام بزرگوار تشکیل خواهد شد؛ شخصیت امام این است. نمی‌گویم به هر مطلب فرعی توجّه کنید؛ زندگی امام مثل همه‌ انسان‌های دیگر فرازونشیب‌هایی دارد؛ حوادثی در آن اتّفاق افتاده است و هر حادثه‌ای اقتضائی داشته است؛ مطالب اصولی را عرض می‌کنیم، آن چیزهایی که قابل انکار نیست، جزو بیّنات امام است… این اصول را امام در بیانات خود تکرار کرده است؛ این اصول را گزینشی هم نبایستی انتخاب کرد… آنچه را من امروز عرض می‌کنم جزو مسلّماتِ منطق امام و مکتب امام و راه امام و خطّ امام است.»
هر گونه تفسیری گزینشی است و تفسیر غیر گزینشی اصلاً وجود ندارد. اولین گزینش این است که چه امری اصلی و چه امری فرعی است؟ مفسران همیشه در مورد این که چه امر یا اموری جزو “مسلمات” هستند اختلاف نظر داشته‌اند. احتمالاً “کشف” یا “اختراع” مسلمات فیلسوفان راحت تر از “کشف” یا “اختراع” مسلمات رهبران سیاسی باشد. برای این که گروه دوم بسیار بیش از گروه اول تابع تحولات روزمره زندگی هستند.
آیت‌الله خمینی دائماً می‌گفت «اگر این جنگ ۲۰ سال طول بکشد ما ایستاده ایم”. ۱۶ روز قبل از پذیرش قعطنامه ۵۹۸ شورای امنیت سازمان ملل، در تاریخ ۱۳/۴/۶۷، تردید در ادامه جنگ و سخن گفتن از صلح را “خیانت به اسلام” و “خیانت به رسول‌الله” به شمار آورد. ولی نایستاد و با پذیرش صلح- مطابق حکم خود- به اسلام و رسول‌الله خیانت کرد.
همین یک مورد نشان می‌دهد که تکرار یک سخن یا تأکید بر یک سیاست توسط رهبری سیاسی، لزوماً آن را به اصول یا مسلمات او تبدیل نمی‌سازد. پس از کشتن حجاج ایرانی توسط عربستان سعودی، آیت‌الله خمینی گفت که اگر ما از صدام حسین و همه بگذریم، از فهد و آل سعود نخواهیم گذشت. اما تحولات سیاسی موجب شد که رهبران جمهوری اسلامی بگویند که این سخن جزو اصول و مسلمات امام نبوده است.
به طور طبیعی همه تفاسیر در یک سطح قرار ندارند و هر تفسیری، تفسیر معتبر متن یا شخص یا تاریخ به شمار نمی‌رود. اما نقش مفسر در معنا بخشی به متن، شخصیت و تاریخ، چشمگیر و برجسته است.

نزاع بر سر چیست؟

چرا اصلاح‌طلبان چهره‌ای دموکراتیک و آزادیخواه از آیت‌الله خمینی می‌سازند و اختراع می‌کنند؟
الف- برخی از افرد واقعا به آیت‌الله خمینی علاقه دارند. به عنوان مثال، سید حسن خمینی واقعاً عاشق پدر بزرگ خود است و قصد دارد تا چهره‌ای کاملاً موجه از او بسازد. برای بزرگ کردن خمینی و عظمت بخشیدن به او، حرمی با شکوه‌تر از حرم ائمه شیعیان برای پدر بزرگ خود می‌سازد.
ب- برخی افراد واقعاً آیت‌الله خمینی دوران پاریس را آیت‌الله خمینی اصیل به شمار می‌آورند که از آزادی مطلق، حقوق بشر، حقوق زنان، دموکراسی، “جمهوری مشابه جمهوری فرانسه” دفاع می‌کرد و در تهران هم گفت که “میزان رأی ملت است”. پرسش: چرا این آیت‌الله خمینی در تهران تحقق نیافت؟ پاسخ آنان: حوادث تاریخی پس از انقلاب، کنش و واکنش‌های طرف‌های درگیر جنگ قدرت، تجاوز صدام حسین به ایران و جنگ ۸ ساله موجب عدول امام از مواضع پاریس شد. به تعبیر دیگر، واقعیت‌های تاریخی موجب شد تا او نتواند تفکرات اصلی اش را پیاده کند.
اگر بتوان آیت‌الله خمینی‌ای اختراع کرد که اساس فلسفه سیاسی‌اش مبنا بودن رأی ملت باشد، نه هیچ امر دیگری، و میان پرده پاریس از مسلمات او باشد، دیگر با یک رهبر خودکامه سرکوبگر روبرو نخواهیم بود.
پ- اصلاح‌طلبان و هاشمی رفسنجانی به خوبی می‌دانند که آیت‌الله خامنه‌ای آنان را حذف و طرد و زندانی کرده است. آنها وضعیت بسیار خطرناک کشور را درک می‌کنند و برای مقابله با آیت‌الله خامنه‌ای و محافظه کاران سنتی و افراطی طرفدار او و بازگشت به قدرت، راهی جز مخفی شدن در پشت آیت‌الله خمینی و علم کردن “امام راحل” ندارند.
اختراع “امام دموکرات و مخالف خشونت” ناشی از این ضرورت است. در مبارزه سیاسی، اعتبار هرمنوتیکی مدعیات، فرع بر تعقیب اهداف است. تقرب به حقیقت یک چیز است و مبارزه سیاسی با حاکم خودکامه چیزی دیگر. همه گروه‌های سیاسی؛ تاریخ و شخصیت‌های سیاسی و گذشته خودشان را مطابق با نیازهای کنونی مبارزه سیاسی از نو “اختراع” می‌کنند. مگر لنینیست‌ها و استالینست‌ها با بازتفسیر تاریخ دهه پیش و پس از انقلاب خود را به عنوان مدافعان “ولایت خلق” (دموکراسی) در برابر ولایت فقیه (تئوکراسی) اختراع نمی‌کنند؟
آمریکایی‌ها کریستف کلمب قهرمان را اختراع کرده‌اند. سموئل الیوت موریسون، پژوهشگر تاریخ دانشگاه هاروارد، در کتاب کریستف کلمب دریانورد می‌نویسد: «خط مشی بی‌رحمانه‌ای که کلمب آغازگر آن بود و جانشینانش هم آن را ادامه دادند، به قتل‌عام و نسل‌کشی کامل بومیان منجر شد.» (هاوارد زین، تاریخ آمریکا از ۱۴۹۲ تا ۲۰۰۱، ترجمه مانی صالحی علامه، کتاب آمه، ص ۱۶). زین پس از بررسی اسناد تاریخی این نسل‌کشی می‌نویسد: «جمعیت سرخ پوستان شمال مکزیک در زمان ورود کلمب در حدود ده میلیون نفر بود که نهایتاً به یک میلیون نفر کاهش یافت.» (پیشین، ص ۲۷).  هاوارد زین در اعتراض به کلمبی که آمریکایی‌ها اختراع کرده‌اند می ‌نویسد: «تأکید بر قهرمان بودن کلمب و جانشینانش به عنوان دریانوردان و کاشفانی بزرگ ، و ناچیز جلوه دادن درنده‌خویی و نسل کشی آنان نه یک ضرورت فنی بلکه گزینشی مکتبی و عقیدتی است که ناخودآگاه به توجیه اعمال و جنایاتی که مرتکب شده اند کمک می کند.» (پیشین ، ص ۱۷).
در اختراع کلمب نسل کشی ۹ میلیون انسان حذف و توجیه می‌شود و در اختراع خمینی دموکرات قتل عام حدود ۴ هزار زندانی سیاسی در تابستان ۱۳۶۷.
بدین ترتیب دو رویکرد را باید از یکدیگر متمایز ساخت:
اول- از نظر هرمنوتیکی و با توجه به شواهد و قرائن، کدام تفسیر از انقلاب ۵۷، رهبری آیت‌الله خمینی، گروه‌های معارض، و… تفسیر معتبر است؟ آیا تفسیر دموکراتیک از آیت‌الله خمینی تفسیری معتبر است؟
دوم- رهبران جمهوری اسلامی، اصلاح‌طلبان، گروه‌های خواهان سرنگونی رژیم، دموکراسی‌خواهان، و… چگونه با تفسیر و بازسازی تاریخ خود را از نو اختراع می‌کنند؟
در مورد مسئله اول در کتاب بود و نمود خمینی، وعده بهشت و برپایی دوزخ، مقاله‌های “جنبش سبز و آیت‌الله خمینی” و “اسطوره خمینی چگونه ساخته شد و از ان چه به جا مانده است؟ ” به تفصیل سخن گفته و نشان داده‌ایم که نظرات او هیچ ربطی با دموکراسی و حقوق بشر نداشت و میزان بودن رأی مردم افسانه‌ای بیش نیست. موضوع مقاله کنونی رویکرد دوم است.
Khomeini Ruhollah
اصلاح‌طلبان، هاشمی رفسنجانی، و… ؛ خمینی دموکرات و لیبرال و سکولار و ضد خشونت را اختراع می‌کنند تا بتوانند در چارچوب جمهوری اسلامی به پیش روند و تغییر را ممکن سازند. مایکل والزر در کتاب فربه و نحیف، خاستگاه هنجارهای اخلاقی از دو گونه نقد در مبارزه اجتماعی سخن می‌گوید. والزر می‌گوید که در اروپای شرقی سابق گروهی از کمونیست‌ها با اتکای به تفسیر دیگری از مارکسیسم به “نقد درونی” رژیم‌های حاکم و مبارزه با آن می‌پرداختند. “نقد بیرونی” آن رژیم‌ها در چارچوب دیگری صورت می‌گرفت. اما در عین حال ما با تظاهرکنندگان مخالفی که دست به نقد درونی می‌زدند، احساس همدردی می‌کردیم.
اصلاح‌طلبان و هاشمی رفسنجانی، خمینی لیبرال و دموکرات و سکولار را اختراع می‌کنند تا نقد درونی جمهوری اسلامی امکان پذیر شود. سید حسن خمینی را بزرگ می‌کنند تا با کمک و حمایت بیت آیت‌الله خمینی در برابر آیت‌الله خامنه‌ای بایستند. خامنه‌ای و شورای نگهبانش صلاحیت هاشمی را برای انتخابات ریاست جمهوری رد کردند. هاشمی می‌گوید که همسر امام مرا وادار با نامزدی در انتخابات کرد تا انقلاب امام از دست نرود.
آیت‌الله خامنه‌ای هم کاملا دریافته که چرا اصلاح‌طلبان و هاشمی رفسنجانی خمینی لیبرال و سکولار را اختراع می‌کنند که این چنین تند واکنش نشان می‌دهد. می‌گوید: «اولین مطلبی که در [مکتب‌] امام وجود دارد، اثباتِ اسلام ناب محمدّی و نفی اسلام آمریکایی است. امام، اسلام ناب را در مقابل اسلام آمریکایی قرار داد. اسلام آمریکایی چیست؟ اسلام آمریکایی در زمان ما و در زمان امام و در همه‌ی زمانها – تا آنجایی که ما می‌شناسیم، ممکن است در آینده هم همین‌جور باشد – دو شاخه بیشتر ندارد: یکی اسلام سکولار، یکی اسلام متحجّر؛ لذا امام، آن‌کسانی را که تفکر سکولاری داشتند – یعنی دین را، جامعه را، رفتار اجتماعی انسان‌ها را، جدای از اسلام می‌خواستند – همواره در ردیف کسانی گذاشت که نگاه متحجّرانه‌ی به دین داشتند؛ یعنی نگاه عقب‌افتاده‌ غیرقابل فهم برای انسانهای نواندیش و متعصّبانه‌ برروی مبانی غلط، تحجّر؛ هردوی اینها را امام در کنار هم همواره ذکر کرده است.»
خامنه‌ای اسلام سکولار و لیبرال را “اسلام آمریکایی” قلمداد می‌کند تا حذف رقبا ساده شود. البته در توضیح مدعا، ادعای خود را به حمایت دولت آمریکا از “اسلام سکولار” و لیبرال تقلیل می‌دهد: «بعضی از جریان‌های به نام اسلام و بیگانه‌ از عمل اسلامی و فقه اسلامی و شریعت اسلامی، مورد حمایت آمریکا است… اسلامِ بی‌تفاوت در مقابل جنایات صهیونیستی، در مقابل جنایات آمریکا، اسلامِ چشم‌دوخته‌ به آمریکا و قدرت‌های بزرگ و به اشاره‌ آمریکا، اینها همه سر در یک آخور دارند؛ در یک جا اینها همه به هم می‌رسند؛ از نظر امام اینها همه مردودند. اسلامی که امام معرّفی میکند، در مقابل همه‌ اینها است. پیرو امام، آن کسی که دنباله‌رو امام است، باید مرزبندی داشته باشد؛ هم با اسلام متحجّر، هم با اسلام سکولار؛ اسلام ناب را شناسایی کند و دنبال کند.»
آیت‌الله سید احمد علم‌الهدی در ۱۵ خرداد ۱۳۹۴ با تبعیت از آیت‌الله خامنه‌ای به تحریف کنندگان شخصیت امام حمله کرد و گفت: «آقایی [هاشمی رفسنجانی] که روزی در خدمت امام بوده، امروز بخواهد مصالح سیاسی خود را به اسم امام قالب کند. اینها اگر خسته شده‌اند، فاصله بگیرند اما این کار را نمی‌کنند زیرا قدرت‌یاب هستند و هرچه مطابق مطامع آنهاست به اسم امام قالب می‌کنند.»
به روایت علم الهدی، دو تحریف بیش از همه خامنه‌ای و فقیهان را دلواپس کرده است. اول- “تحریف امام به این است که امام یک اسطوره آزادی‌خواه تاریخی شود”. دوم- “امام قیام کرد تا مسلمانان بدانند اگر آمریکا براندازی نشود آمریکا اسلام را براندازی می‌کند…” صمیمیت کافر با تو، وضع تو را با مؤمن به هم می‌زند و اجازه نمی‌دهد با مؤمن صمیمی باشی و این بدون اشداء علی الکفار قابل تحقق نیست. برخی لیبرال‌های دینی [حسن روحانی] می‌گویند برخورد با کفار باید بر مبنای تساهل و تسامح باشد”.
جواد لاریجانی- زمین‌خوار به شدت فاسدی که رئیس بخش حقوق بشر قوه قضائیه است- نیز با حمله به اصلاح‌طلبان و هاشمی رفسنجانی گفت: «اگر این فرد یا جریان سیاسی انقلاب را حادثه‌ای تاریخی بداند که ۳۶ سال از آن گذشته و به امام (ره) علاقه کاریزماتیک دارد و مشی سکولار را برای توسعه مدنی کشور دنبال می‌کند، باید هشیار باشیم که چنین عنصری ــ حتی اگر سوابق همراهی با انقلاب و امام (ره) را در کارنامه خود حمل می‌کند و مدعی راه امام هم باشد ــ مسلم مشروعیت فعالیت سیاسی ندارد… طیف سکولار اصلاحات که سلطه کامل بر میدان قلم و ادبیات جناح دارد، آشکارا جریانی منحرف است و بر اساس قوانین کشور حق سازماندهی، تجمع و تبلیغ ندارد.»

اختراع برای جنگ بر سر منابع کمیاب

علم سیاست و جامعه‌شناسی سیاسی رفتارهای رهبران و گروه‌های سیاسی را به عنوان جنگ بر سر منابع کمیاب قدرت/ثروت/معرفت/منزلت اجتماعی تبیین می‌کند. این حکم در مورد نظام‌های دموکراتیک و دیکتاتوری صادق است. در نظام‌های دموکراتیک هم افراد و گروه‌های سیاسی برای این منابع کمیاب با یکدیگر می‌جنگند.
بحث بر سر انگیزه‌خوانی و نسبت دادن نیات پلید به سیاستمداران نیست، سیاست قلمرو منابع کمیاب است. ممکن است فرد یا گروه‌هایی به دنبال آن باشند تا از طریق دست یابی به منابع کمیاب تبعیض‌زدایی کرده و جامعه و ساختار سیاسی را هر چه بیشتر دموکراتیزه کنند.
آیت‌الله خامنه‌ای و محافظه کاران هم خمینی خاص خود را اختراع کرده و می‌کنند تا به نظام دیکتاتوری و زمامداری مطابق میل خودسرانه ولی فقیه تداوم بخشند.
ایران و ایرانیان در خطرناک‌ترین شرایط تاریخی قرار دارند. بدون دموکراتیزه کردن ساختار سیاسی و آزادی و حقوق بشر، گذار از این مرحله بسیار دشوار خواهد بود. اگر با هر گونه اختراعی بتوان از نظام فقیه سالار کنونی به نظام دموکراتیک ملتزم به آزادی و حقوق بشر گذر کرد، آن اختراع را باید به کار گیرند.
تحریف تاریخ و قلب حقیقت موجب آزادی نمی‌شود، اما نزاع بالایی‌ها و عمیق تر شدن شکاف‌ها می‌تواند فضای تنفس و عمل برای پائینی‌ها فراهم آورد. خامنه‌ای و محافظه‌کاران نگران آنند که در حوزه داخلی نیز با ائتلاف هاشمی رفسنجانی، حسن روحانی، حسن خمینی، سید محمد خاتمی؛ انتخابات ۷ اسفند ۹۴ پیامدهای غیرقابل پیش‌بینی داشته باشد.
دموکراسی خواهان می‌توانند تماشاگر اختراع “خمینی دموکرات لیبرال سکولار” باشند که با “خمینی دیکتاتور سرکوبگر ناقض حقوق بشر” در حال نبرد است. آنان باید از این فرصت برای گذار به دموکراسی بهره برند. بدون قدرتمند کردن مردم از طریق سازمان یابی و ایجاد موازنه قوا میان دولت و جامعه مدنی، دموکراسی ای در کار نخواهد بود. این آرمان نیازمند فعالیت عملی در سطح جامعه است و نمی‌توان آن را به شعارهای صرف و تند فروکاست.

چندتصویر از «ترس و نکبت» زندگی در دهه‌ی ۶۰

پاییز سال ۶۴ است. دخترکوچکم را به «مهدکودک رشد» در خیابان توانیر واقع در خیابان ولی عصرگذاشته ام و دارم از سرازیری خیابان پایین می‌آیم. احساس می‌کنم کسی دارد تعقیبم می‌کند. در ضمن این که مراقبم، وانمود می‌کنم که اعتنایی به تعقیب کننده ندارم. با خودم می‌گویم شاید خیالاتی شده ام. ممکن است طرفْ سرِ خیابان بپیچد به سمتِ راست یا چپ و سرِ خود بگیرد. من که قرار نبود از این حساسیت‌های بیهوده به خرج دهم، وگرنه زندگی جهنم می‌شود. سرازیری را که طی می‌کنم به خیابان اصلی می‌رسم، اما نه، تعقیب کننده دست بردار نیست. یعنی از کِی دارد مرا تعقیب می‌کند؟ و این قدر «رو» و علنی؟ کلافه می‌شوم. باید با این بابا تکلیفم را روشن کنم. هر چه بادا باد! ناگهان برمی گردم و یک راست چشم در چشم تعقیب کننده‌ی سمج می‌دوزم، و از تعجب خشکم می‌زند. یکی از هم اتاقی‌های من در زندان اوین در سال ۶۲ است. می‌گویم:”شیخ احمد تویی؟ “. بِروِبر نگاهم می‌کند و می‌گوید:”آره”. می‌گویم: “خب، چرا آن جا ایستاده ای؟ بیا جلو ببینم نکبت”. ترس زده و هراسیده می‌گوید: “بیایم؟ بیایم جلو؟ یعنی واقعابیایم؟ “. می‌گویم: “خدا لعنتت بکند معلوم است، چرا نیایی، چه ات شده؟ “. بااحتیاط می‌آید جلو. اما دست به عصاست و خیلی نزدیک نمی‌شود، فاصله اش را حفظ می‌کند. او را در آغوش می‌کشم و گونه هایش را می‌بوسم. کمی یخ ش بازمی شود. می‌گویم: “حالت چطور است پسر؟ چرا نمی‌آمدی جلو؟ چرا تعقیبم می‌کردی؟ این بازی‌ها چیست؟ “. می‌گوید: “مطمئن نبودم بخواهی با من حرف بزنی”. می‌گویم: “چرا نخواهم؟ ما که با هم دوست بودیم، مگرنه؟ “. نگاه مات و خیره‌ای به من می‌کندکه: “خب، خیلی‌ها نمی‌خواهند، می‌ترسند، تو معلوم است هنوز در هَپروتی”. اشاره می‌کنم که راه بیفتیم. در حین راه رفتن همین طورکه حرف می‌زنیم پیاده روِ خیابان اصلی را پایین می‌آییم. شیخ احمد هر چند ثانیه یک بار برمی گردد و پشت سرش را نگاه می‌کند. ملتهب است. خوب مراقب خیابان اصلی است. هر ماشینی را که رد می‌شود زیر نظر دارد. از گفته‌های جویده جویده اش دستگیرم می‌شودکه برای یکی از شرکت‌های خصوصی «موتوریِ پِیک» شده است. البته خرجش با برجش نمی‌خواند. دستش تنگ است و ناچار است دو جا کارکند. اسمش احمد. ت است اما ما صدایش می‌زدیم شیخ احمد، چون حول و حوش سال ۵۳ لباس طلبگی را کنده و دور انداخته و مارکسیست و چپ شده است. فعالیت کمونیستی و کارگری کرده، دستگیر و زندانی شده و سه سالی را در زمان شاه گذرانده است. پس از انقلاب به گروه «وحدت انقلابی» پیوسته و در موج دستگیری‌های سال ۶۱ دستگیر شده است. ما که از سابقه‌ی طلبگی او خبر داشتیم صدایش می‌زدیم “شیخ احمد”، ولی او بارها از ما می‌خواست با این صفت او را صدا نزنیم: “باباشیخ صدایم نزنید، می‌ترسم اگر این نانجیب‌ها بفهمند که طلبه بوده ام پوست از سرم بکنند، اعدامم کنند”. احمد زن و چند بچه داشت. حتی یک دم از فکر خانواده اش بیرون نمی‌رفت. آن زمان هیچ امیدی به آزادی نداشت. می‌ترسید بالاخره یکی پیدا شود و در هیئت «کوکلاس کلان»‌های آن ایام لو اش دهد: “رفقا، قول بدهید اگرمرا کُشتند به خانواده‌ی من برسید، زن و بچه‌های مرا تنها نگذارید، کسی جز مرا ندارند.” و رحمان که با شیخ احمد شوخی داشت به طنزی تلخ می‌گفت: “تو بمیر، بقیه اش با ما” و شیخ احمد سِگرمه هایش باز می‌شد و بعد ناگهان از شدت خنده می‌ترکید، و صدای خنده اش اتاق را برمی داشت. و حالا به تعبیر بچه‌های زندان شیخ احمد نه «افقی» که «عمودی» از زندان بیرون آمده بود. به دفتر شرکت که می‌رسیم می‌ایستد، که یعنی خداحافظی. پیداست که هیچ کدام نمی‌خواهیم دیدار دومی درکار باشد. این بار او مرا درآغوش می‌کشد و صورتم را محکم می‌بوسد. در گوشه‌های هر دو چشم احمد قطره‌ی اشکی می‌درخشد. و جدا می‌شویم.
Jondollah
خانه ام نزدیک پارک ساعی است. صبح روزی در آذر سال ۱۳۶۴ دخترکوچکم را برای بازی و سرگرمی به پارک و زمین بازی می‌برم که درجلو درِ شمالی پارک به رضا-ف (یا آن طورکه ما بچه‌های زندان صدایش می‌زدیم، “آقارضا”) برمی خورم. آقارضا هم دختر برادر یا خواهرش را برای بازی به پارک آورده است. با هیجان درمی آیم که: “چه طوری، آقارضا؟ ” و می‌روم جلو و دستم را پیش می‌برم تا با اودست بدهم. با بی میلی دستی می‌دهد و حس می‌کنم صورتش را پس می‌کشد: ماچ و بوسه بی ماچ و بوسه. آقارضا از بیشتر ما بچه‌های زندان ده-پانزده سال بزرگ تربود، سابقه‌ی «توده ای» داشت، از مبارزان قدیمی بود و تا پیش از دستگیری اش در سال ۱۳۵۰ (و این بار به اتهام همکاری با چریک ها) چندین بار به زندان افتاده و چند سالی از عمرش را در زندان و بند گذرانده بود و ازدوست داشتنی‌ترین زندانیانی بود که به همه‌ی عمردیده بودم. وانگهی برادر زن باقر مومنی بود. در تمام مدتی که راه منتهی به زمین بازی بچه را طی می‌کنیم با سردی و برودت خاصی سعی می‌کند فاصله اش را با من حفظ کند. در زمین بازی یکی دو باری که از اومی پرسم: “راستی، آقارضا از مومنی چه خبر؟ “. با بی میلی و بسیار کوتاه فقط جواب می‌دهد: “بی خبرنیستیم، خوب است”. و همین. چند باری می‌پرسم: “از بچه‌ها خبرنداری؟ شنیدی مهدی خسروشاهی را اعدام کردند؟ توی روزنامه خواندی که نبی معظمی در خیابان کشته شد؟ راستی حسین سحرخیز هم زندان بود، من ندیدمش اما می‌دانستم که او هم هست”. هر که را می‌شناسم و می‌دانم آقا رضا او را دوست دارد پشت سر هم نام می‌برم اما آقا رضا ذره‌ای واکنش نشان نمی‌داد، انگار نه انگار. سرانجام دخترک را از تاب پایین می‌آورد، نگاهی از سرِ عجز و پوزش خواهی به من اندازد، خداحافظیِ عاریتیِ کوتاهی می‌کند و می‌رود. و من تا چند دقیقه‌ای به خط سیرِ محوشونده‌ی او خیره می‌شوم.
آذر ماه سال ۱۳۶۵ است. دارم از راسته‌ی کتاب فروشی‌های خیابان انقلاب به طرف میدان انقلاب می‌روم که ناگهان سینه به سینه‌ی دو نفر از رفیقانم درمی آیم. هر دو را از زندان عادل آباد شیراز می‌شناسم. در جریان انقلاب و پس از انقلاب هم کم همدیگررا ندیده ایم و همکاری‌هایی هم با هم داشته ایم: سین-ف و الف-عین. مثل برق زده‌ها به هم نگاه می‌کنیم و هرکدام نگاه‌های ارزیابانه‌ای به یکدیگر می‌اندازیم. تردید همچنان برجاست تا این که سرانجام تصمیم می‌گیریم سلام و علیک کنیم. سین-ف می‌پرسد: “راست است که زندان بوده ای؟ از کسی شنیدم”. بعد رو می‌کند به الف-عین: “راستی، کی بود؟ “، و بی آن که منتظر جواب الف-عین بماند مسلسل وار می‌پرسد. می‌گویم: “آره، نزدیک سه سال و…”. می‌پرسد: “خیلی وحشتناک بود، نه؟ همان طور است که می‌گویند؟ “. خود او در رژیم گذشته هشت سال زندان کشیده و کم کتک نخورده است. با پوزخنده می‌گویم: “همان طوراست که می‌گویند و… خب، یک چیزی هم رویش! “. و دستی به بازوی لاغر او می‌زنم. الف-عین که آشکارا دور و بر را می‌پاید و به هر رهگذر نگاه عمیقی می‌اندازد، زیر لبی می‌گوید: “این جوری وسط پیاده رو خوب نیست، ممکن است مشکوک شوند، خوب است راه بیفتیم، راه برویم بهتر است”. من و سین-الف بی آن که چیزی بگوییم به اشارت او گردن می‌گذاریم و راه می‌افتیم. این بارمسیر عکس میدان را پیش می‌گیریم و قدم زنان و با احتیاط حرف می‌زنیم. نگرانی اصلی سین-ف این است که: “می گویند به زور از آدم مصاحبه‌ی می‌گیرند، داستان توّاب بازی دیگر چه صیغه‌ای است، چه طور این کار را می‌کنند؟ خب، آمدیم و یکی مصاحبه نکرد، چه می‌شود؟ چه کارش می‌کنند؟ “. درهم و برهم می‌پرسد و کم تر منتظر جواب می‌ماند: “آخر چه طوری است حجری و عمویی و آصف رزم دیده، بابا، آصف…، آصفی که سال ۵۲ سی ماه سلول انفرادی کشید، و خیلی‌های دیگر طاهر احمدزاده و اینها را می‌آورند تلویزیون، دیده‌ای که؟ مرا بگو به کی می‌گویم، تو که خودت آن جا بوده ای… یعنی واقعا طوری است که نمی‌شود زیر بار مصاحبه نرفت؟ “. دارم توضیح می‌دهم و سازوکار مصاحبه‌ها و شکنجه‌ها را تشریح می‌کنم که می‌رسیم به سرِ خیابان ابوریحان و می‌اندازیم توی خیابان به طرف پایین که سین-ف ناگهان با ته آرنجش می‌زند به پهلوی من که: “اکبر! یواش تر، صدات را بیار پایین. یک ماشین دارد ما را تعقیب می‌کند. اصلا یک دقیقه حرف نزن. اگر گرفتنمان می‌گوییم…”. من هم متوجه‌ی اتوموبیل «آریا»یی شده ام که دارد سایه به سایه‌ی ما می‌آید ولی در عین حال متوجه ام که پشت سرِ ما دخترجوانی هم دارد می‌آید و طرف می‌خواهد ببیند می‌تواند او را بلند کند. می‌گویم:”سین، نترس، فکرنمی کنم دنبال ما باشد.”. سین-ف با وحشت دستم را می‌گیرد و با تحکم می‌گوید: “گوش کن، تو را نمی‌دانم اما من می‌ترسم، تو شاید…”. دستم را ازدستش بیرون می‌کشم و زیر چشمی اتوموبیل را زیر نظر می‌گیرم. راننده حالا چند نوبتی است که سرش را به طرف پنجره‌ی پهلونشین راننده دراز می‌کند و رو به دختر چیزهایی بلغورمی کند که البته من چیزی ازش دستگیرم نمی‌شود. به سرکوچه که می‌رسیم کاسه‌ی صبر سین-ف لبریز می‌شود: “بهتراست همین جا از هم جداشویم، وضع بدی است”. به تلخی می‌خندم و می‌گویم: “طرفْ خانم باز است، با ما کاری ندارد! “. سین-ف می‌گوید: “حالا نشمه باز یا هرچی. بهتر است از هم جدا شویم”. و بی آن که منتظر جواب من بماند آستین نیم تنه‌ی الف-عین را می‌کشد، دستی تکان می‌دهند و می‌روند.
گاه برای مطالعه در زمینه‌ی خاصی (بگیرید بررسی جنبه‌هایی از تاریخ هنر) به فرهنگسرای نیاوران می‌روم.کتاب خانه‌ی این فرهنگسرا در این زمینه و برخی زمینه‌های دیگر بسیار پرُپیمان است و به دردبخور. سال ۶۴ است. مدت زیادی نیست که از زندان در آمده ام و دارم با یکی از اتوبوس‌های لکنتیِ شرکت واحد به طرف تجریش می‌روم. در یکی ازایستگاه‌های پس از میدان ونک پهلو نشین من ازجا برمی خیزد و و پیاده می‌شود. بی درنگ کسی جای او را می‌گیرد. من بی اعتنا به اطرافم کتابی را که از کتاب خانه‌ی فرهنگسرا گرفته ام و دارم می‌روم تا تحویل شان بدهم ورق می‌زنم وگاه سطرهایی را سرسری می‌خوانم. باید یک جوری این سفر طولانی و ملال آور را تاب آورد. حس می‌کنم کسی که تازه بغل دستم نشسته زل زده است به من و کتابم. برمی گردم تا همین جوری نگاهی به اوبیندازم. طرف که فِرنچ امریکایی زیتونی رنگی تنش است زهرخندی می‌زند که: “حاجی، سلام”. بعد با ژستی پیروزمندانه می‌گوید: “مرا به جاآوردی؟ “. معلوم است، او را در دم به جا آورده ام. می‌گویم: “نه، چه طورمگر؟ “. بعد مکثی می‌کنم: “نمی دانم شاید از بچهْ محل‌های سابق منی”. می‌گوید: “پس این طور. اما من تو را خوب می‌شناسم. تو همانی که هروقت کاری داشتی و چیزی می‌خواستی مرا’ برادر‘ صدا نمی‌زدی. همیشه داد می‌زدی’ پاسدار! ‘”. می‌گویم: “به احتمال قوی اشتباه گرفته ای”. از غیظ رنگ به رنگ می‌شود و می‌گوید: “یعنی تو تویِ اوین نبوده ای، زندانی نبوده ای، ’منافق‘ نبوده ای؟ “. می‌بینم بیشتر از این یک چیزهایی جای انکار نیست. می‌گویم: “چرا، زندانی که بوده ام. قیافه‌ی شما هم راستش کمی آشناست، ولی این را که…” حرفم را می‌بُرد: “چه طور یادت نیست. یک بارحتی به برادر مسئول بند شکایتت را کردم، یادت نیست؟ “. خوب هم یادم است. صدایم زدند، چشم بند زدم و به زیر هشت بردندم. رئیس بند ازم پرسید: “راست است که به او ’ برادر پاسدار‘ نمی‌گویی؟ “. من هم گفتم: “بله، درست است”. بعد رئیس بند مکثی کرد و با خشم رو به او کرد و گفت: “چه توقع داری از یک مشت’ منافق‘؟ “. آن روز‌ها گاه همه، از چپ و راست، «منافق» بودند. می‌گویم: “راستش، چه می‌دانم، شاید. آخر حافظه‌ی من خیلی ضعیف است. چیزها در حافظه ام نمی‌ماند.”. می‌پرسد: “داری کجا می‌روی؟ “. می‌گویم: ” دارم می‌روم این کتاب را تحویل کتاب خانه بدهم”. و توضیحی اضافی هم به دُمش می‌بندم: “آخر موعدش سر آمده”. می‌گوید: ” کتاب منافقی است؟ “. می‌گویم: “کتاب منافقی دیگر چه صیغه‌ای است، کتابْ کتاب است دیگر”. می‌دانم چنان شهر هِرتی است که این اُزگَل بی سروپا کافی است اراده کند تا مرا دوباره به زندان برگرداند. به هیچ دلیل و مدرکی کوچک‌ترین نیازی ندارد. فقط کافی است که بگوید من به این آدم مشکوکم و آن وقت باید ماه‌ها و گاه سال‌ها بروی گوشه‌ی زندان اَنگ بیندازی. به همین سادگی، به همین مفتی و پوچی و بیهودگی. هر آدم مسلح می‌تواند هرکه را میل اش می‌کشد بازداشت کند. خوب یادم هست که بسیاری از بچه‌ها را همین جوری به زندان بازگردانده بودند. سر چهار راه پارک وی نیم خیز می‌شود و می‌گوید: “خب، ما رفتیم. من این جا پیاده می‌شوم. دارم می‌روم سرِ کار. بالاخره یادت آمد؟ “. می‌گویم: “گفتم که، شاید اگر به حافظه ام فشار بیاورم، چیزهایی یادم بیاید.”. حالا کاملا بلند شده است، سری تکان می‌دهد و می‌رود.
آیت‌الله خمینی این «اصل تنظیم کننده» را الگوی جمهوری اسلامی قرار داد: «حفظ نظام اوجب واجبات است».
سال ۶۱ است. احمد (؟ ) مجلسی، عضو سازمان «توفان»، یکی از نازنین‌ترین و کمیاب‌ترین گوهرهای خوشابی است که به عمرم دیده ام، انگار«ستاره‌ای که از کهکشان خود جدا شده و به خارستان زمین افتاده». شک ندارد که اعدام می‌شود، در «توفان» جای مهمی داشته است و اکنون که در بند و زنجیر است چون عارفی راه نشین آرام و آسوده خاطر به انتظار تقدیر ناگزیر است. نگرانی اش مرگ نیست، یگانه نگرانی اش وهن است، وهنی که همه‌ی زندگی او گواهی می‌دهد که انسان سزاوار آن نیست. می‌گوید: “من مبارزم، مبارزه همین چیزهارا هم دارد، پیه همه چیز را به تنم مالیده ام از روز اول. اما این رفتاری نیست که با انسان می‌کنند. شکنجه می‌کنید، بسیار خوب، برای ماندن در قدرت باید شکنجه کنید، در بند بکنید، اما چرا پیش از این که مرا از سلولم برای شکنجه بیرون بکشید نمی‌گذارید شلوارم را بپوشم، با پیژامه ویک لنگه سرْپایی لنگه به لنگه آدم را می‌برید به تخت شکنجه می‌بندید. زندانی مبارز شانی دارد، با پیژامه، با خِفّت؟ ما انسانیم.”.
مرتضی جوان است، جَخ بیست سال دارد. سال ۶۲ برای من تعریف می‌کند: “در اتاق ۲۶، روزی در باز شد و عاقله مردی آمد تو. نیم ساعت بعد در جلسه‌ی معارفه، همین طور که بچه‌ها دور تا دور اتاق نشسته بودند تا زندانی جدید خودش را معرفی کند و بچه‌ها هم خودشان را به او معرفی کنند، زندانی جدید خودش را این طور معرفی کرد: ’من شکرالله پاکنژاد، از شعبه‌ی هفت‘. اما هیچ واکنشی از بچه‌ها ندید. این شدکه ناچار لازم دید خودش را بیشتر معرفی کند: ’عضو «گروه فلسطین»‘. اما باز عکس العملی ندید، ظاهرا احدی او را نشناخته بود، شکرالله پاکنژادی که حتی «پدر تاجدار» هم نتوانسته بود حرف او را به میان نیاورد و درمصاحبه‌ای با لحن ریشخندآمیزی گفته بود «او که ظاهرا نژادش پاک است…». وقتی جلسه‌ی آشنایی ختم شد رفتم به طرف او و گفتم: ’من شما را می‌شناسم، پدرم خیلی از شما یاد می‌کرد، از شجاعت تان دردادگاه، از دفاع پرشورتان و حتی بخش‌های مهمی از دفاعیه‌ی شما را حفظ بود و نوبت به نوبت آن را از بَر نقل می‌کرد‘ و چند سطر از دفاعیه اش را از برخواندم و اسم چند نفر از هم پرونده ای‌ها و هم گروه هایش را، کاخساز و شالگونی و رحیم خانی و دیگران را آوردم. پاکنژاد خوشحال شد. بعد گفت: ’عجب حکایتی ست، عجیب است، یعنی بچه‌ها تاریخ ده-پانزده سال اخیر را هم نمی‌دانند؟ ‘. سری تکان دادم و چیزی نگفتم. یک تا پیرهنی که پاکنژاد به تن داشت چند دکمه نداشت و در چند جا پارگی‌هایی داشت. گفتم ’آقای پاکنژاد، اجازه می‌دهید پیرهن تان را وصله-پینه کنم؟ این جا چند تایی هم دکمه‌ی اضافی داریم‘ و محض دلبری افزودم: ’خیاطی و دوخت و دوز من به گواهی رفقا حرف ندارد‘. پاکنژاد با خطوط چهره‌ی درهم رفته‌ی تیره و تلخ گفت: ’ممنونم از لطفت، همین روزها چند سوراخ دیگر به این سوراخ‌ها اضافه می‌شود، جای نگرانی نیست! ‘”.
پاییز سال ۱۳۶۴ در خیابان سنایی کتاب فروشی دست دوم فروشی خوب و جمع و جوری است که گاه، بلکه بیشتر وقت‌ها کتاب‌های خوبی در آن پیدا می‌شود و بیشترشان پشت خودْ داستانِ آدم‌ها را دارند، داستان آدم‌هایی که از بیم مرگ همه چیز را گذاشته‌اند و جان شان را از ورطه‌ی هلاک به دربرده‌اند. این کتاب فروشی قبلا کتاب‌های روز و نو می‌فروخت و حالا پیداست که چرا فقط کتاب‌های دست دوم می‌فروشد. اما اسم کتاب فروشی تغییر نکرده است: «پیشرو». برگْ ریزان زیبایی است و آفتاب پاییزی حسابی می‌چسبد و من دارم از پیاده رو قسمت پشت پنجره‌ی کوتاه کتاب فروشی را دید می‌زنم تا بعد بروم توی مغازه. احساس می‌کنم به فاصله‌ی دوسه قدمی کس دیگری هم دارد کتاب‌ها را سُک می‌زند. زیر چشمی نگاه می‌کنم و می‌بینم: بَهْ! این که عین-میمِ خودمان است، از بچه‌های زندان عادل آباد شیراز، از بچه‌های گروه «ستاره‌ی سرخ».می دانم که به پیروی از برادر بزرگش در جریان انقلاب به «حزب توده» گرویده است. می‌روم که با او سلام وعلیکی بکنم. نگو او هم مرا زیر چشمی می‌پاییده است. تندی برمی گردد و قدم‌ها را تند می‌کند و چند لحظه‌ی بعد انگار که از طاعونی لاعلاجی می‌گریزد بفهمی نفهمی به حالت دو از من دور می‌شود. سر جایم میخکوب می‌شوم و مدتی همین طور به نسیم خوش وزشی خیره می‌شوم که در شاخه‌های لرزان درخت‌ها می‌پیچد و برگ‌ها را با سنگدلیْ بی دریغ بر زمین می‌ریزد.
نشانه‌ها به معنا‌ها راه می‌برند، اما برخی نشانه‌ها خطرناک اند، شاید خطر مرگ. سبیل و عینک نشانه‌های پُر خطرند. هر وقت از دور چشمم به ماشین‌های مخصوصی می‌افتد بی درنگ عینکم را برمی دارم. خیلی‌ها را دیده ام که درست به سبب داشتن این «دو قلم اسباب خطر» از سرِ خیابان یا فلان میدان به همین ترتیب سر از اوین در آورده‌اند. اواخر سال ۶۳ است. به انتظار تاکسی ایستاده ام که ماشین گشت سپاه را از دور می‌بینم. تندی عینکم را برمی دارم و می‌چپانم در جیبم. ماشین می‌آید و آهسته می‌کند اما نمی‌ایستد و می‌رود. ردّ ماشین را دنبال می‌کنم. به فاصله‌ی پانصد متر آن طرف تر نگه می‌دارد، یکی از سرنشینان پیاده می‌شود و با کسی که کنار خیابان ایستاده چند کلمه‌ای رد و بدل می‌کند و بعد دست چپ او را می‌گیرد و به طرف ماشین گشت می‌کشد.
سال ۶۳ تازه از زندان بیرون آمده ام. دخترم پانزده ماه از سنش گذشته است و من که در بچه داری حسابی «پیاده» ام و حتی هنگام تولد او در زندان بوده ام حالا قرار است عصرها بچه داری کنم. معمولا او را به پارک می‌برم. بعضی وقت‌ها که به عللی نمی‌توانم او را بیرون ببرم با پوزش خواهی می‌گویم: “ببین! امروز نمی‌توانیم برون برویم”. اما می‌بینم با وجود این که کُشته-مرده‌ی بازی و وَرجه وُرجه است خم به ابرو نمی‌آورد و بلکه خوشحال هم می‌شود. بعد ها، پانزده-شانزده سال بعد، می‌گوید: “آن وقت‌ها فکر می‌کردم بابا از زندان فرار کرده و نمی‌تواند از خانه بیرون برود و اگر برود می‌گیرندش. بنابراین همیشه خدا خدا می‌کردم که به پارک نرویم”.
در سال ۶۴ خیابان وصال را به طرف خیابان انقلاب پایین می‌رفتم که صد قدمی مانده به خیابان اصلی چشمم در یک دم به اتومبیل «آریا»یی افتاد که در آن دو نفر پشت و دو نفرجلوِ آن، راننده و پهلو نشین اش، نشسته بودند. یکی از چهار نفر را که پشت نشسته بود در یک آن شناختم. از بچه‌های زندان قصر شماره‌ی ۳ در سال ۵۱ بود. صورت گرد، موهای فرفری و سبیل پر پشت متمایزی داشت که هرگز از یاد نبرده بودم. یک دم مکث کردم، شاید کسری از ثانیه. بعد به راهم ادامه دادم. شک نداشتم که او هم مرا شناخته است. لرزشی درخطوط چهره اش دیدم که هر شکی را از میان می‌برد. حس کردم نوک انگشت‌های دست راستم گِزگِز می‌کند. با خودم گفتم چرا تردید می‌کنی، خوش است. معطل نکن. یقین داشتم که او را برای شناسایی‌های گه گاهی و «تصادفی» بیرون آورده‌اند. پیاده رو‌ها خلوت بود. به خودم نهیب زدم که بجنب. قدم تند کردم. خَلَجانی گیج کننده سراپایم را برداشته بود. باید دست کم سی گام می‌پیمودم تا به خیابان انقلاب می‌رسیدم. جای درنگ نبود. چاره‌ای نبود پا گذاشتم به دو. ندانستم چطور سینما «دیانا» (سپیده) و پیاده روِ جنوب دانشگاه را طی کردم و خودم را انداختم به زیر زمین آبگوشتْ سرای دور میدان. اگر آشنای درون ماشین لب تر می‌کرد تا می‌آمدم ثابت کنم که این آدم را از سال ۵۱ ندیده ام دست کم اش باز باید چند سالی را آن «تو» می‌ماندم. وارد آبگوشتْ سرا شدم. کسی آمد جلو و با قیافه‌ی طلبکار که: “الان غذا نداریم”. سر به هوا گفتم: “واسه‌ی چی؟ ” – “چون ساعت پنج است، حضرت آقا” – “خُب نانی، پنیری، چیزی…” – “صبحانه که نیست، صبحانه نمی‌دهیم” – “می توانم بروم دستشویی؟ ” که با اکراه و لب ورچیدن گفت: “بفرما” و به دستشویی اشاره کرد. رفتم و ده دقیقه‌ای معطل کردم. بیرون که آمدم پشت میز نشسته بود و با چند ورق کاغذ بازی بازی می‌کرد و زیر چشمی مرا می‌پایید. همین قدر بس بود. از آبگوشتْ سرا بیرون آمدم.