۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

سخنانی پیرامون اصغر فرهادی و عزت الله انتظامی

ثبت‌نام اکبر هاشمی رفسنجانی و اسفندیار رحیم‌مشایی در انتخابات ریاست‌جمهوری چندان غیرمنتظره نبود اما در طول همین یک هفته‌ای که گذشته، به میان آمدن نام دو هنرمند پرآوازه و محبوب در کنار این دو سیاستمدار شگفتی آفرید. آن ها هر دو هم همراهی و ارتباطشان را با این کاندیداها و انتخابات ریاست‌جمهوری تکذیب کرده‌اند. اولی عزت‌الله انتظامی بود که در روز ثبت‌نام کنار محمود احمدی‌نژاد و مشایی حضور داشت و بعدتر به واسطه نامه سرگشاده این چهره معروف و معتبر هنری، مشخص شد او را برای کاری دیگر فریب داده و به وزارت کشور کشانده‌ بودند. دومی هم اصغر فرهادی است که نه از سوی هاشمی و یا ستاد انتخاباتی‌اش، بلکه به روایت شایعات اینترنتی، عهده‌دار ساخت فیلم تبلیغاتی هاشمی رفسنجانی شده بود که با بالاگرفتن خبر، موضوع را با اظهار تعجب، تکذیب کرد.



تکذیبیه فرهادی از کن

اگر هر زمان دیگری بود، اصغر فرهادی با شرکت در جشنواره کن، در صدر اخبار ایران قرار می‌گرفت اما فضا آنقدر انتخاباتی است که نام او نه با حضور در کن که با عنوان شدن در کنار نام هاشمی رفسنجانی، جنجالی می‌شود. گفته شده بود فرهادی قرار است فیلم تبلیغاتی این کاندیدا را بسازد و هم اکنون مانی حقیقی و پیمان معادی مشغول کار روی فیلمنامه این مستند انتخاباتی هستند تا به محض حضور فرهادی در ایران، فیلمبرداری فیلم آغاز بشود. اسم فیلم هم "آیت‌الله" عنوان شده و جالب این که نقل قولی از فرهادی هم ضمیمه شده بود: "من آدم سياسي نيستم و هميشه از سياست فرار کردم اما وقتي اين پيشنهاد به من داده شد، احساس کردم براي خروج کشورم از بحران و مشکلاتي که براي هموطنانم بوجود آمده، بايد اين کار را انجام بدهم. اميدوارم مردم کشورم به کسي راي بدهند که آبرويش را در سن ۷۹ سالگی گذاشته تا خدمتي به کشور و مردم کند."

عصر شنبه اما پرافتخارترین سینماگر ایرانی در گفت‌وگو با ایسنا، "از این خبر اظهار تعجب و بی‌اطلاعی کرد." ساعاتی بعد، پیمان معادی هم اعلام کرد: "من و مانی حقیقی روح‌مان هم از ساخت فیلم انتخاباتی بی‌خبر است."



"تازه فهمیدم اینجا وزارت کشور است"

یک روز قبل‌تر هم عزت‌الله انتظامی که او را "آقای بازیگر" می‌خوانند و یکی از نمادهای بازیگری در ایران است، با انتشار نامه‌ای به حجم انبوهی از ابراز تعجب‌ها، مخالفت‌ها و انتقادات پاسخ داد.

انتظامی که از لحنش برمیاید رنجیده است، نامه‌اش را این گونه آغاز کرده: "پروردگارا کمک کن بتوانم حرف دلم را بزنم... برای مردم سرزمینم... من عزت‌الله انتظامی هستم"

او سپس داستان حضورش در کنار مشایی و احمدی‌نژاد را شرح می‌دهد؛ داستانی که با یک تماس تلفنی از دفتر ریاست جمهوری آغاز می‌شود: "آماده باشید ماشین می آید دنبالتان."

انتظامی ماه‌هاست که پیگیر ثبت بنیاد فرهنگی و هنری عزت الله انتظامی است و وقتی به نتیجه نمی‌رسد، چاره را در آن می‌بیند که " دست به دامن آقای مهندس مشایی" شود: "هفته قبل به ایشان پیغام داده بودم که واجب العرضم و برای مذاکرات باید خدمت برسم."

پس از این تماس تلفنی بسیار خوشحال شده، مدارک و اسناد موزه قیطریه و بنیاد را زیر بغل می‌زند و سوار ماشینی که به دنبالش آمده می‌شود. او را با تدابیر امنیتی به سرعت به وزارت کشور می‌برند و آنجا مشایی را می‌بیند. " ناگهان آقای مشایی سمت ماشین ما آمد. شیشه ماشین را پایین کشیدم و گفتم مختصر عرضی دارم که به کمک شما احتیاج است. گفت با ما بیایید همین امروز انجام می‌دهم. آقای مشایی سوار ماشینِ بزرگِ سفید رنگی شد و ما بلافاصله پشت سر او حرکت کردیم. بالاخره بنیاد داشت ثبت می شد... دوندگی‌هایم به نتیجه می‌رسید و نگرانی‌هایم رفع می‌شد... "بنیاد فرهنگی و هنری عزت الله انتظامی"... ناگهان دیدم میدان فاطمی هستم... گلدسته های مسجد نور... ماشین با سرعت جلوی یک درب آهنین ایستاد. تازه فهمیدم اینجا وزارت کشور است!"

مرد جوانی انتظامی را از راهروهای تو در تو می‌برد تا این که بازیگر سالخورده خسته شده و می‌گوید دیگر نمی‌تواند از جایش تکان بخورد. پس جوان می‌رود و انتظامی روی صندلی می‌نشیند. تا این که "درب سالن ناگهان باز شد و جمعیت حمله کرد داخل. صندلی‌ای که من روی آن نشسته بودم یک‌وری شد و به زمین افتادم. فقط سعی می‌کردم به زحمت پاهای جراحی شده‌ام را حفظ کنم که لگد نخورند و زیر دست و پا له نشوم. با داد و فریاد من بالاخره دو سه نفر به دادم رسیدند. صندلی را درست کردند و من را روی آن نشاندند. جمعیت به داخل سالن هجوم برد. حیران مانده بودم چه کار کنم؟ ناگهان دیدم آقای مشایی و آقای رییس جمهور و چند نفر دیگر که همراه آنها بودند از روبرو به طرف من می‌آیند. آقای مشایی طرف چپ من و آقای رییس جمهور طرف راست من نشستند. ناگهان اطرافمان پر شد از دوربین‌های عکاسی. آقای مشایی گفت «چی شده؟ یه خرده شاد باشین!» من حرفی نداشتم که بزنم. عکاس ها تند و تند عکس می‌گرفتند. عکسشان را که گرفتند محل را ترک کردند و من باز همان جا بهت زده وسط آن صندلی سه نفره تنها ماندم. مرد جوان که آمد مرا ببرد خانه گفتم چه شد؟ گفت «امروز که دیگه نمیشه بعدا انشاالله اوراق رو براتون میاریم»..."

هیچ نظری موجود نیست: