آدیداس
در همانروزهای سیاه اواخر سال ١٣٥٧ تهران و قبل از در امدنم از ایران سر چهار راهی نزدیک محله مان که امروز اسمش شده "فاطمی"، روزنامه یکی از گروه های مخالف رو پخش میکردم.
برنامه این بود که هر روز به دانشگاه تهران برم و حدود صد تا روزنامه را از محل پخش تحویل بگیرم و سر چهار راه ها و اماکن عمومی انها را فروخته و روز بعد پولش را برای چاپ های بعدی تحویل گروه بدم.
خیلی از بر و بچه های هوادار و مبارز اونروزها از این فعالیت ها میکردند که حد اقل گوشه ای از کار رو گرفته باشند.
بالاخره اون "انقلاب" هنوز برای ما جدید بود. خیلی ها میخواستند که تا دیرتر نشده از شر آخوند ها رها بشن اما زهی خیال باطل.
روزهای پراسترس و پر دلهره ای بود. خمینی و دار و دستش خیلی زود دستشون برای مردم رو شده بود و اغلب گروه های سیاسی (یادتون باشه که گفتم "اغلب" گروه ها) ،متفق القول سعی بر براندازی حکومت وی داشتند.
اما متاسفانه رای قرمز "نه" مردم به جمهوری اسلامی (از جمله خود من), زورش به "آری" سبز اسلامی نرسیده و ملا ها سریع و "وبا" گونه همه مملکت رو الوده حکومت خود کردند.
یکروز و حدود ساعت ١١ صبح و توی هوای سرد, پشت چراغ قرمز به سمت ماشین های منتظر رفتم و شروع کردم به فروش.
برخی با رقبت میخریدند و تعدادی هم روشون رو برمیگردوندن که مجبور نشن توی رودروایسی مجبور بشن دو تومن پول برای چیزی بدن که بهش اعتقاد نداشتند. اما احترام متقابل رو میشد تو صورت خیلی ها حس کرد.
در همین گیر و دار و لابلای ترافیک چشمم خورد به یک بنز نخودی رنگ اخرین مدل که منتظر چراق سبز بود.
اخوندی رو صندلی عقب نشسته بود با یک محافظ ریشو کنارش و گارد دیگری جلو و کنار راننده.
و ناخود اگاه نگاه ما به هم گره خورد.
اونروزا هنوز برای فروختن روزنامه مخالف اعدامت نمیکردند, ولی میتونستی تشنج و تغییر مسیر "انقلاب" رو تو هوا حس کنی.
میشد گفت که شروع خفقان بود!
کم کم به ماشینش نزدیک شدم و با کمی فاصله و احتیاط زیاد رسیدم دم شیشه عقب.
حاج اقا با کمی تامل دست برد به طرف دستگیره و همونجوری که لم داده بود رو صندلی و با یک اعتماد به نفس شیشه طرف خودش رو یواش کشید پایین و جوری که همه ماشین های دور و بر بشنوند بخطاب به من بلند گفت:
حالا اقایون مخالف باید حتما با "ادیداس" روزنامه پخش کنند؟
(منظورش از ادیداس سمبل غربی بود).
من هم فوری در جوابش گفتم: این بدتره یا از تو "مرسدس بنز" به مردم انتقاد کردن؟
من فقط یادمه با خورجین دور گردنم که پر از روزنامه بود, نزدیک یک کیلومتر و لابلای ماشین ها از دست دو تا محافظ "اقا" چنان در رفتم که که تو گویی از خط "سانتر" و از "دام" افساید در رفته ام و قراره تو فینال جام جهانی به برزیل گل بزنم.
چقدر ماشین ها و راننده ها برام بوق و سوت زدند اونروز.
چه خوب که مردم هنوز قدر "مبارزه" با دشمن رو میدونستند.
هنوز "غیرت" نمرده بود.
هنوز "بی تفاوتی" قابل لمس نبود.
هنوز "قدم های کوچک" برای "ازادی" محترم بود.
یاد جوونی بخیر.
بالاخره اونهمه تو زمین خاکی و کوچه های اسفالت شده بدنبال توپ دویدن کار خودش رو کرد.
اونروز به گردم هم نرسیدند!
نادر جهانفرد. اینسوی اقیانوس نا آرام. جولای 2011
در همانروزهای سیاه اواخر سال ١٣٥٧ تهران و قبل از در امدنم از ایران سر چهار راهی نزدیک محله مان که امروز اسمش شده "فاطمی"، روزنامه یکی از گروه های مخالف رو پخش میکردم.
برنامه این بود که هر روز به دانشگاه تهران برم و حدود صد تا روزنامه را از محل پخش تحویل بگیرم و سر چهار راه ها و اماکن عمومی انها را فروخته و روز بعد پولش را برای چاپ های بعدی تحویل گروه بدم.
خیلی از بر و بچه های هوادار و مبارز اونروزها از این فعالیت ها میکردند که حد اقل گوشه ای از کار رو گرفته باشند.
بالاخره اون "انقلاب" هنوز برای ما جدید بود. خیلی ها میخواستند که تا دیرتر نشده از شر آخوند ها رها بشن اما زهی خیال باطل.
روزهای پراسترس و پر دلهره ای بود. خمینی و دار و دستش خیلی زود دستشون برای مردم رو شده بود و اغلب گروه های سیاسی (یادتون باشه که گفتم "اغلب" گروه ها) ،متفق القول سعی بر براندازی حکومت وی داشتند.
اما متاسفانه رای قرمز "نه" مردم به جمهوری اسلامی (از جمله خود من), زورش به "آری" سبز اسلامی نرسیده و ملا ها سریع و "وبا" گونه همه مملکت رو الوده حکومت خود کردند.
یکروز و حدود ساعت ١١ صبح و توی هوای سرد, پشت چراغ قرمز به سمت ماشین های منتظر رفتم و شروع کردم به فروش.
برخی با رقبت میخریدند و تعدادی هم روشون رو برمیگردوندن که مجبور نشن توی رودروایسی مجبور بشن دو تومن پول برای چیزی بدن که بهش اعتقاد نداشتند. اما احترام متقابل رو میشد تو صورت خیلی ها حس کرد.
در همین گیر و دار و لابلای ترافیک چشمم خورد به یک بنز نخودی رنگ اخرین مدل که منتظر چراق سبز بود.
اخوندی رو صندلی عقب نشسته بود با یک محافظ ریشو کنارش و گارد دیگری جلو و کنار راننده.
و ناخود اگاه نگاه ما به هم گره خورد.
اونروزا هنوز برای فروختن روزنامه مخالف اعدامت نمیکردند, ولی میتونستی تشنج و تغییر مسیر "انقلاب" رو تو هوا حس کنی.
میشد گفت که شروع خفقان بود!
کم کم به ماشینش نزدیک شدم و با کمی فاصله و احتیاط زیاد رسیدم دم شیشه عقب.
حاج اقا با کمی تامل دست برد به طرف دستگیره و همونجوری که لم داده بود رو صندلی و با یک اعتماد به نفس شیشه طرف خودش رو یواش کشید پایین و جوری که همه ماشین های دور و بر بشنوند بخطاب به من بلند گفت:
حالا اقایون مخالف باید حتما با "ادیداس" روزنامه پخش کنند؟
(منظورش از ادیداس سمبل غربی بود).
من هم فوری در جوابش گفتم: این بدتره یا از تو "مرسدس بنز" به مردم انتقاد کردن؟
من فقط یادمه با خورجین دور گردنم که پر از روزنامه بود, نزدیک یک کیلومتر و لابلای ماشین ها از دست دو تا محافظ "اقا" چنان در رفتم که که تو گویی از خط "سانتر" و از "دام" افساید در رفته ام و قراره تو فینال جام جهانی به برزیل گل بزنم.
چقدر ماشین ها و راننده ها برام بوق و سوت زدند اونروز.
چه خوب که مردم هنوز قدر "مبارزه" با دشمن رو میدونستند.
هنوز "غیرت" نمرده بود.
هنوز "بی تفاوتی" قابل لمس نبود.
هنوز "قدم های کوچک" برای "ازادی" محترم بود.
یاد جوونی بخیر.
بالاخره اونهمه تو زمین خاکی و کوچه های اسفالت شده بدنبال توپ دویدن کار خودش رو کرد.
اونروز به گردم هم نرسیدند!
نادر جهانفرد. اینسوی اقیانوس نا آرام. جولای 2011