۱۳۹۱ دی ۱۹, سه‌شنبه

نامه ژیلا بن یعقوب از زندان اوین

شش ماه از اجرای حکم ژیلا بنی یعقوب، روزنامه نگار و سردبیر وب سایت کانون زنان ایرانی در زندان اوین می‌گذرد.

به گزارش کلمه، ژیلا بنی یعقوب در آخرین نامه‌اش از زندان اوین نوشته است: «حالا من در بند زنان زندان اوین هستم و باران می‌بارد و با خودم فکر می‌کنم بهمن الان چه می‌کند؟ آیا او هم در زندان رجایی شهر صدای باران را با همین شدت می‌شنود. آیا آنجا پنجره‌ای هست؟ پنجره‌ای هر چند از پس می‌له‌های قطور که از میان شیشه و می‌له‌های آن قطرات باران را ببیند. باد و باران و رقص برگ‌ها انگار همهٔ مرز‌ها و دیوارهای بلند زندان را برایم در هم می‌شکند و مرا با خودش تا بی‌مرزی عشق و آزادی می‌برد.»

او در حالی دوران حبس یک ساله‌اش را طی می‌کند که همسرش بهمن احمدی امویی، دیگر روزنامه نگار زندانی دوران حبس پنج ساله خود را به صورت غیرقانونی در زندان رجایی شهر کرج و در تبعید می‌گذراند.

بهمن احمدی امویی سه سال است که از حق مرخصی محروم شده و اکنون نیز به علت زندانی شدن همسرش از حق ملاقات هفتگی با او نیز محروم است. این در شرایطی است که خانواده بهمن احمدی امویی نیز در شهرستان زندگی می‌کنند و امکان ملاقات هفتگی با وی را ندارند.

متن نامه ژیلا بنی یعقوب به بهمن احمدی امویی را که در اختیار کلمه قرار گرفته با هم می خوانیم:

باران، باز باران. باران، سیل آسا بر شیشه‌ها می‌کوبد. یکسره باران می‌بارد. برخورد قطره‌های تند باران بر سقف شیروانی بند، صدایش را مضاعف می‌کند.

صدای برخورد باران با شیشه، همچون ترانه‌ای می‌شود، ترانه‌ای که هوایی‌ام می‌کند و مرا با خودش به آن سوی دیوارهای بلند این زندان بزرگ می‌برد.

الان توی شهرچه خبر است؟ فضای شلوغ شهر را تصور می‌کنم؛ باز آب در خیابان‌ها راه افتاده و ترافیک سنگینی ایجاد کرده و تلاقی نور و باران به شهر جلوه‌ای چشم نواز بخشیده.

در همهٔ سه سال گذشته، هر وقت باران می‌بارید و من در خانه تنها بودم به اتاق کوچک خانه‌مان می‌رفتم، اتاقی با یک بالکن خیلی کوچک. از بالکن به باران، به آدم‌ها، به چتر‌ها به اتومبیل‌ها نگاه می‌کردم و از خودم می‌پرسیدم: بهمن الان در زندان، در بند ۳۵۰ اوین چه می‌کند؟ یک بار همین سوال را در یکی از ملاقات های کابینی از او پرسیدم.

گفت: تقریبا همه‌مان از پشت شیشه‌ها و میله‌ها به باران خیره می‌شویم. انگار همه یک جورهایی به عزیزانشان فکر می‌کنند و من به تو فکر می‌کنم ژیلا! به اینکه در این باران کجا هستی و چه می‌کنی و به چه می‌اندیشی؟

حالا من در بند زنان زندان اوین هستم و باران می‌بارد و با خودم فکر می‌کنم بهمن الان چه می‌کند؟ آیا او هم در زندان رجایی شهر صدای باران را با همین شدت می‌شنود. آیا آنجا پنجره‌ای هست؟ پنجره‌ای هر چند از پس میله‌های قطور در نزدیکی‌اش هست که از میان شیشه و میله‌های آن قطرات باران را ببیند.

ما که در این باره شانس آورده‌ایم. یکی از دیوارهای بند، شیشه‌های نسبتا بزرگی دارد، پنجره‌هایی با نرده‌های سفید، پنجره‌هایی رو به بیرون.

البته منظورم از بیرون فقط بیرون از بند است نه بیرون زندان. یعنی از میان این پنجره‌ها می‌توانی فضای وسیع تری از زندان را ببینی، وسعت زندان را!

این پنجره‌ها تو را به آن سوی زندان نمی‌برد. تو را همین جا در همین زندان نگه می‌دارد. اما می‌توانی تپه‌ها و درختان کهنسال را ببینی. تپه‌ها و درخت‌هایی که مثل ما زندانی‌اند.

خانم کبری بنازاده که همه در بند او را مادر صدا می‌زنند، هر بار به این درخت‌ها نگاه می‌کند، می‌گوید: «ای کاش این درخت‌ها زبان داشتند تا قصه‌های اوین را برای ما روایت کنند. این درختان در این سال‌ها شاهد اتفاق‌های بزرگی بوده‌اند، شاهد رنج‌ها و زخم‌های عمیق.»

مادر بنازاده می‌گوید: «در بند عادی که بودیم از میان پنجره‌ها فقط یک تک درخت را می‌دیدیم. اینجا خیلی شانس آورده‌ایم که چندین درخت را در کنار یکی از تپه‌های اوین می‌بینیم، انگار که قسمتی از جنگل های شمال را در رویا می‌بینیم.»

… شب است، وزش باد تند و بارش باران زیر روشنایی نور افکن‌های بزرگ، حس شگفت انگیزی به من می‌دهد، یک جور حس نوستالژیک. این حس مرا با خودش به روزهای بارانی گیلان می‌برد، به روزهای همیشه نمناک و مرطوب بندر انزلی، یاد آن روز‌ها که نوجوان بودم و در تراس خانه مادربزرگ می‌نشستم و صدای برخورد تند قطره‌های باران را بر شیروانی خانه می‌شنیدم و احساس سبکبالی می‌کردم، در مقابلم رقص برگ‌های درختان تنومند حیاط مادربزرگ را می‌دیدم، وزش باد، رقص برگ‌ها و بارش باران مرا تا دور دست‌ها؛ می‌برد تا رویای عشق و آزادی.

حالا، پس از سال‌ها، اینجا در اوین، رقص برگ‌ها، باران سیل آسا و وزش باد را از پشت میله‌های زندان می‌بینم. حتی میله‌های زندان هم زیبایی باد و باران و برگ‌ها را برای من کم نمی‌کند. باد و باران و رقص برگ‌ها انگار همهٔ مرز‌ها و دیوارهای بلند زندان را در هم می‌شکند و مرا با خودش تا بی‌مرزی عشق و آزادی می‌برد.

ژیلا بنی یعقوب

زندان اوین، بند زنان

هیچ نظری موجود نیست: