یکشنبه بیست و پنجم اسفند - روز پنجاه و ششم
یک: تغییر لباس و پرچم، و پخش چند باره ی مصاحبه های من از شبکه های خارجی، برادران اطلاعات و سپاه را به تحرک وا داشت. سرانجام اتاق فکرشان به تهدید و مزاحمت های پی درپی روی برد: ببین آقا محمد، ما تا حالا خیلی خود داری کرده ایم. اگر نخواهی راه بیایی، بد می بینی گفته باشیم. مثلاً چکار می کنید؟ خیلی کارها. یک این که نمی گذاریم زندگی کنی. دو این که آبرو برایت نمی گذاریم. سه این که زیرچرخ لِه ات می کنیم. تنها حرفی که در پاسخشان گفتم این بود که: شماها یک تشکیلاتی هستید به اسم وزارت اطلاعات. تشکیلاتی هستید به اسم سازمان اطلاعات و امنیت سپاه و تشکیلاتی به اسم بسیج مستضعفان.
برای شماها محوِ همچومنی کاری ندارد که. هر که نداند، من اما هیبت و توانمندی شماها را قبول دارم. شماها می توانید صدها انسان فرهیخته و دانشمند و آبرو دار را به روزی در بیاندازید که از فرط بیچارگی، روزی هزار بار آرزوی مرگ بکنند و خود به اشتیاق، ریسمان مرگ را بوسه باران کنند. بله شماها می توانید. اما بیایید و انصاف داشته باشید. من مگر چه می خواهم؟ این سه خواسته ی مرا برآورید تا من راهم را بکشم و بروم سروقتِ زندگی ام. شماها مسلمان نیستید مگر ؟ مگر همین اسلام، ما و شما را در راه حق، به پایداری تا پای جان نمی خواند؟ و این که: جز از خدا از احدی نترسید؟ پس این سخن پایانیِ من: من، هستم! این شما و هرچه که اراده اش دارید.
دو: برای چندمین بار می نویسم و به یادگار می گذارم: هرگونه آسیبی یا حادثه ای یا ترفندی برای حذف و خاموشی و بی آبروکردن من و تک تک اعضای خانواده ی من رخ دهد، یک: شخص رهبر، دو: سازمان اطلاعات و امنیت سپاه، سه: وزارت اطلاعات، چهار: شعبون بی مخ های فرو شده در بسیج، و پنج: هرکس و هرکجای دیگر، مقصرِ مستقیم اند. و به همین ها می گویم: من یک رفتار مشخص و آرام مدنی را شروع کرده ام. برای چه؟ برای بازپس گیریِ حقوق بدیهی ام که دم دستِ این آدمها و این دستگاههاست. من این راه را تا پایان خواهم پیمود. مرد باشید و به رویه های مردانه داخل شوید. چه؟ می گویم تان. یا مثل کاری که با خواهر زاده ی میرحسین موسوی کردید، لوله ی کلت تان را برپشتم نهید و کارم تمام کنید، و یا به حکم یک دادگاه علنی شقه شقه و زندانی و تبعیدم کنید. خلاصه این که: اگر می توانید مرد باشید و از فرو شدن به رویه های ناجوانمردانه پرهیز کنید.
سه: درقدمگاه، صدای یک بانوی جوان که مرا به اسم صدا می کرد، به گوشم نشست و مرا از عوالمِ زیرِ چرخ و زندان و بی آبرویی و چنگالِ بی رحمِ این جماعتِ حق ناشناس بیرون کشاند. بانوی جوان با چهره ای خندان جلو آمد و یک نشانِ کوچکِ گِرد – به اندازه ی کف یک استکان - به دست من داد و گفت: یک وقت فکر نکنید تنها هستید؟ این نشان کوچک، کارِ دست بود. معلوم بود که خودش درست کرده. یک صفحه ی گِرد که پشتش سنجاق دارد و رویش با خطی خوش نوشته شده: پایان شب سیه سفید است.
چهار: یک زوج جوان که اهل همان اطراف اند، آمدند تا از کنار من عبور کنند و به سمت خیابان پاسداران بروند. حس و حال و لباسی که به تن داشتند، نشان می داد که به تازگی وصلت کرده اند. مرد جوان، کمی فربه و درشت بود با دو انگشتریِ درشت در انگشتان. برخلاف بانوی جوان و چادری اش که ریز نقش می نمود. پچ پچی درگرفت و تبسمی به لبان آسمانی شان نشست. مرد جوان پرسید: آقای نوری زاد، این همه حضورِ شما اینجا به کجا خواهد کشید؟ گفتم: به حق. هر دو خندیدند. من نیز. برایشان خوشبختی آرزو کردم و وصلتشان را تبریک گفتم.
پنج: یک پسرجوانِ خوش سیمایِ ریز اندامِ دبیرستانی نفس زنان آمد و مثل این که بعد از سالها دوری در آغوش پدرش جا بگیرد، در آغوشم جا گرفت. قلبش چنان می زد که من نگرانش شدم. مسافتی را یک نفس دویده بود. او را به آرامش فرا خواندم. کمِ کم یک دقیقه باید به خود فرصت می داد تا کمی آرام بگیرد. او اما دوام نیاورد. بریده بریده و با طعم خوشایندی از ته لهجه ی شیرازی اش توضیح داد: دویدم تا مبادا رفته باشید و من برای چندمین بار اینجا بیایم و شما را نبینم. گفت: من ساعت ها آمده ام اینجا و از دور از آنطرف بزرگراه به اینجا نگاه کرده ام. به همین جایی که شما قدم می زنید. بی آنکه شما اینجا باشید.
از رشته ی تحصیلی اش پرسیدم. عجبا که با آن چهره ی دبیرستانی اش حقوق می خواند. در دانشگاه. در تهران. و فردا عازم شیراز بود. گفت که هم اتاقی هایش، دوستانش، خانواده اش، همه پیگیر نوشته ها و خبرها و صحبت های من اند. نفس های تندش که فرو نشست، گفت: اگر اجازه بدهید من اینجا بمانم و کمی تماشایتان کنم. چه تماشایی؟ می خواهم به راه رفتن تان نگاه کنم. ای خدا، این پسر چه می گوید؟ گفتم: اینجا نه، اما برو کمی دورتر. جوانِ ریز اندامِ شیرازی رفت و بیست متر دورتر لبِ جدولِ یک پارک کوچک نشست و زل زد به رفت و آمد من.
شش: مرد جوانی آمد کمی پر و پیمان. با صورتی درشت و گِرد. قدش؟ کوتاه. چهره اش؟ خواستنی. کوله ای کوچک به دوش داشت. آمده بود به انتقاد از من. صمیمانه اما. این که: چیزهایی که در باره ی محمد علی طاهری – مبدع فرا درمانی – نوشته اید، به پرتاب تیری می ماند که ای بسا جماعتی را از پا در آورد. گفت: من و دوستانم کارمان مدیتیشن است. ما هم انرژی درمانی می کنیم هم دعا. و گفت: مثلاً وقتی شما زندان بودید، بصورت جمعی نشستیم و برایتان دعا کردیم. سپاسش گفتم و با تبسم افزودم: پس آن انرژی هایی که من در زندان دریافت می کردم کارِ شماها بوده!
مرد مدیتیشنی گفت: محمد علی طاهری یک شیاد است. آبروی خودتان را خرج او نکنید. گفتم: من هیچ شناختی از آقای طاهری نداشته و هنوز نیز ندارم. برای من آنچه که مهم است، حقوق شهروندی وی است که بشدت توسط سپاه و نهاد های امنیتی به هیچ گرفته شده است. این را تأیید کرد. گفتم: شما بیا و یک چند نمونه از کارهای خلاف او را برای من شماره کن تا من بنویسم و یک تعادلی در این میان صورت بگیرد. تلاش کرد نمونه هایی ردیف کند اما چیزی نبود که محکمه پسند باشد. گفت: من حاضرم افرادی را بیاورم که به کلاس های او رفته اند و اکنون اوضاع روحی شان متلاشی است. مثلاً یکی بوده که خواسته خودش را از یک ساختمان بلند به زیر بیندازد. یکی هم بوده صدایش تغییر کرده انگار اجنه و ارواح در گلویش خانه کرده باشند.
هفت: با مرد مدیتیشنی صحبت می کردم که یک موتوری آمد و درکناره ی راه توقف کرد. کلاهی به سرداشت اما این کلاه آنگونه نبود که ریش سفید و سن و سال او را بپوشاند. مرا پیش خواند و پرسید: مرا می شناسی؟ به صورتش دقیق شدم. به نظرم آشنا آمد. پرسیدم: ما همدیگر را دیده ایم؟ گفت: بله، همینجا نشستیم داخل ماشین من و کلی باهم صحبت کردیم. و گفت: من سعیدم. پس این موتور، آن ماشین؟ آن ماشین مال اداره بود. و افزود: من موتوری ام. ماشین ندارم.
بله، من او را دیده بودم و با او مفصل درهمینجا صحبت کرده بودم. سرآخر، او دریک سوی مجادله مانده بود و من در سویی دیگر. از همان مجادله هایی که هزار سال اگر به درازا انجامد، به جایی نمی رسد. سعید، اطلاعاتی بود. از آن اطلاعاتی هایی که بشدت دوستدار نظام اند و هست و نیستشان را فدای نظام می کنند. از آنهایی که امام و رهبری، فصل الخطاب همه چیزشان است. از آنهایی که در نهایتِ خلوص، اگر لازم باشد، بخاطر همان نظام، به حق و انصاف و قانون پشت می کنند. از آنهایی که زندگی ساده و سالمی دارند و درخلوتِ خود منتقدند اما برای این که دشمن شاد نشود، صورتشان را با سیلی سرخ نگه می دارند. از آنهایی که مخاطب خود را مرتب به خون شهدا احاله می دهند. مرد مدیتشنی ایستاده بود و من وسعید با هم صحبت می کردیم.
احتمالاً پخش مصاحبه های اخیر و سخنان صریح من از شبکه های خارجی سعید را آزرده بود. حرف اصلی اش این بود: آن نوری زادِ زمان جنگ و جهاد و آوینی و روایت فتح، که نوشته ها و فیلم هایش دل دشمن را می لرزاند کجا و این نوری زادِ فعلی کجا؟ می گفت: دل امام و شهدا را خون نکن نوری زاد. به راهی که می روی خوب نگاه کن. ما دوستدار توایم. برگرد به همان جایی که بودی. انتقاد کن بنویس اما نه از تریبون های دشمنان این نظام. خوب نگاه کن ببین آب به آسیاب که می ریزی؟ ببین چه کسانی و چه جریانهایی از صحبت های تو سود می برند؟ هرچه سعید می گفت، محکم و بی اعوجاج پاسخش می گفتم. اما سرآخر ترجیح دادم سکوت کنم. او بقدر کافی داغدار بود. و من نباید بر داغش می افزودم.
هشت: سعید که هندل زد و گاز داد و رفت داخل، مرد مدیتیشنی دست به کوله اش برد و زیپش را پس کشید و یک شاخه گل رُز بیرون آورد و به دستم داد و گفت: دیروز از اینجا رد می شدم. باران به شدت می بارید. بخود گفتم ببین آقای نوری زاد هست یا نیست. که اگر هست ببین چتر دارد یا ندارد. دیدم هستید و چتر ندارید. نشد که بیایم دیدنتان. وگفت: در باره ی آقای طاهری مراقب باشید. این آدم بشدت مشکل دارد و شما را با خودش به زیر می برد.
گفتم: پسرم، من معتقدم وقتی یک نفر آنقدر جاذبه دارد که می تواند یک جمعیت میلیونی از با سواد و بی سواد را در اطراف یک مقوله ی فکری مجتمع کند، جای این آدم زندان نیست. بل باید به او فرصت داد و برایش فضا پرداخت و کمکش کرد و نهایتاً ناخالصی هایش را به او مشاوره داد. و گفتم: یک چنین فردی را در همه ی کشورهای غربی برچشم می نهند. و مگر همچو او اکنون در جهان نیستند و فعالیت نمی کنند و همراهی و همدلیِ جمعیت های میلیونی را با خود ندارند؟ مشکل آقای طاهری در این است که درختش در این خاک به بار نشسته. در خاکی که در تصاحب آیت الله های پرطمطراق است. آیت الله هایی که چشم دیدن همدیگر را ندارند چه برسد به این که یک کت و شلواریِ بی نشان از راه برسد و میلیون ها آدم را با خود همراه کند و در مخاطبان متزلزلِ آنان تردید اندازد و شرع و دین که نه، آن پول خمس مقلدین را بجای دیگر روانه کند.
نه: بانوی جوانی آمد و گفت من شما را در تئاتر شهر دیدم. بازیگر بود. از بازیگران نمایش " من چه جوری می توانم یک پرنده باشم". گفتم: نمایش خوبی بود الا این که بعضی از بازی ها کمی اغراق داشت. پذیرفت. گفت: خود ما هم به همین رسیده ایم. نگران من بود. این که انتهای این قدم زدن ها به کجا می انجامد؟ گفتم: به هرکجا که بیانجامد، نهایتش پیروزی است.
ده: درحال صحبت با بانوی بازیگر، مرد ریش داری را دیدم چهل و پنج ساله که در جوار خانه ی مرد ویلیچری داخل یک پراید نشسته بود و با گوشیِ تلفن همراهش صحبت می کرد. حضور او در آنجا نباید به درازا می انجامید. چرا که سربازان به او اخطار می دادند. پس حتماً وی اطلاعاتی بود. حالا این که او آنجا چه می کرد، و این که حضور او به من مربوط است یا نه، چندان برایم مهم نبود. کمی که قدم زدم، بخود گفتم برو جلو شاید این مردِ اطلاعاتی کاری چیزی سخنی با تو داشته باشد. تقصیرِ خودش بود، وگرنه مرموزانه به من نمی نگریست و به هوای تلفن زدن، بخشی از صورتش را نمی پوشاند و بهمین خاطر، تند ترین و تلخ ترین و صریح ترین و صادقانه ترین حرفهای عمرش را از همچو منی نمی شنید.
یازده: کمی که پرچم به دوش و سپید پوش قدم زدم، مستقیم رفتم طرف مرد ریش دارِ تلفن به گوش. جلو که رفتم، تلفنش را پایین آورد. دیدم عمامه اش را برصندلیِ کناری اش گذارده. دوستانه گفتم: بَه، شما که روحانی هستید که. و ادامه دادم: یک روحانیِ اطلاعاتی. درست نگفتم؟ اسمتان چیست؟ سری تکان داد و گفت: حالا. و این یعنی: گمانِ من در اطلاعاتی بودن او پر بی راه نبوده است. نگاهی به پرچم قرمز و لباس سفید و نوشته های روی آن کرد و گفت: چطوری آقای نوری زاد؟ گفتم: شما آخوندها مگر حالی برای ما گذاشته اید؟ وگفتم: شما اگر براستقلال خود پای می فشردید ما به این روز نمی افتادیم.
استقلال؟ بله، شما از همان روزِ نخست که به حوزه می روید و اسمتان در فهرست شهریه بگیران ثبت می شود، استقلال خود را از دست می دهید. وگفتم: شماها اگر می رفتید و مثلاً معلم یک مدرسه می شدید و یا دریک مکانیکی یا یک ساختمان کار می کردید و از لباستان نان نمی خوردید، استقلال داشتید و مجبور نبودید پیش هر بنی بشری سرخم کنید. وگفتم: شما وقتی به دعوت یک فرد به مجلس روضه ی او می روید و او را فردی دزد و هرزه و حرامخوار می یابید، هرگز او را به خطاهایش اخطار نمی دهید. چرا که نگرانِ پولِ منبرتان هستید.
درهمین هنگام یک مرد موتورسوار که همچو من سرو رویی سپید داشت و هم سن و سال من نیز به نظر می رسید و صورتی پت و پهن و بدنی فربه داشت و کلاهی برسر، آمد و ایستاد و ابراز محبت کرد به من. به او گفتم: بیا که دارم یک آخوند را منحرف می کنم. و این لطیفه را گفتم: یکی از همشهری های من نشسته بود و داشت دعا می کرد. دستهایش را بالا برده بود و می گفت: خدایا، یا ما را به راه راست هدایت فرما، یا راه راست را به سمت ما کج کن. وگفتم: این آقایان راه راست را به سمت خود کج کرده اند و اسمش را جمهوری اسلامی نهاده اند.
مرد موتورسوار، بی آنکه خود بخواهد به میانه ی صحبتی داخل شده بود که مرتب بر داغی اش افزوده می شد. به مرد موتور سوار گفتم: داشتیم با حاج آقا راجع به رسالتی حرف می زدیم که روحانیانِ ما به دست خود به خاک انداخته اند. رسالت؟ بله، هیچ پیامبری بخاطر تبلیغ از مردم پول نگرفت اما اینها نه تنها بخاطر تبلیغ که بخاطر همین لباسی که به تن می کنند، از مردم انتظار پول و احترام دارند.
گفتم: روحانیان ما، بزرگ ترین شانسِ تاریخیِ خود را برای این که در دنیا بدرخشند، از دست دادند و مثل جباران ظاهر شدند وتا توانستند کشتند و زندانی کردند و مصادره کردند. حاج آقا به حرف آمد که: خیلی مطمئن حرف می زنی آقای نوری زاد. نظرت راجع به سران کشورهم همین است؟ گفتم: از سران کشور نگو که دستشان به خون بی گناهان آلوده است. یا مستقیم یا با سکوت و همراهی شان. گفت: امام که خوب درخشید. ندرخشید؟ امام یک روحانی بود و دنیا را تکان داد. گفتم: همان امام اما خلخالی را برکشید و کلتی به کمرش بست و انداختش به جان مردم. یا به یک امضاء و در عرض چند ماه، چندین هزار جوان و مرد و زن بی دفاع را درو کرد و برزمین ریخت و آدمهای کوته بین را برنخبگان ترجیح داد و اراده و اداره ی کشور را به دستشان سپرد. گفتم: بله، اگر امام به عرصه ی سیاست داخل نمی شد و درهمان محدوده ی اخلاقیات باقی می ماند، ما امروز در همان حوزه ی اخلاق، شاهد ظهور فردی کم نظیر در ایران و جهان بودیم. وگفتم: آخوندهای ما لباس دین را پوشیده اند و پوست از تن دین می درند.
مرد موتورسوار که از شنودن این سخنان به یک جور غوغای درونی دچار شده بود، به حرف آمد و رو به من گفت: حتی شنیدنِ این حرفها ستون فقرات مرا به لرزه در می آورد. به روحانی گفتم: پا به پای مردم، همه ی شما ها را هم ترسانده اند. از آیت الله ش بگیر و بیا تا طلبه ای تازه وارد. همه اتان ترسیده اید حاج آقا. یک منبر آزاد در این کشور پهناور وجود ندارد. اگر هست بفرمایید من بروم زانو بزنم درس بگیرم. حتی به همه ی شماها بخشنامه کرده اند که درپایان هر منبر به فلان و فلان دعا کنید. گفتم: اگر شما اطلاعاتی هستید، به میزان جرأت خود نگاه کنید. شما در این داخل چه می کنید؟ وعظ می کنید یا مسئول جایی و اداره ای هستید؟ چقدر در دم و دستگاه شما خدا وحق و انصاف و قانون حضور دارد؟
مرد روحانی پشت فرمان نشسته بود و من و موتوری با او سخن می گفتیم. مرد موتور سوار که به وجد آمده بود، هرازگاه جمله ای آتشین می پراند و بر داغیِ این بحثِ هزار باره می افزود. مرد روحانی به آرامی گفت: آن نوری زادِ نویسنده ی کیهان و فیلمساز صدا و سیما و مدافع ولایت کجا رفت؟ گفتم: مُرد. و گفتم: کدام ولایت؟ شما یک نقطه ی روشن در کارنامه ی ولی فقیه و شخص رهبر نشان من بده تا من به دنیا پُز بدهم که رهبرم دارای این خصیصه ی کم نظیر است. و گفتم: شماها آنقدر به سیرشدن خودتان اصرار ورزیده اید که از گرسنگان بی خبرمانده اید.
گفتم: این که قرآن می فرماید: سخن حق بگویید اگر چه به زیان خودتان و به زیان پدر و مادرتان و به زیان خویشان و بستگانتان انجامد، چرا بی مشتری مانده در میان شماها؟ گفتم: مگر نه این که حدیث داریم اگر مسلمانی بخاطر ظلمی که به او شده فریادش بلند شد و مردم صدای او را شنیدند و یاوری اش نکردند، مسلمان نیستند؟ اکنون به من ظلم شده. من اینجا دارم فریاد می زنم و شماها صدای مرا می شنوید، چرا به یاری ام نمی شتابید؟ چرا نمی آیید در کنار من قدم بزنید؟ دلیلش را هم من می دانم هم شما.
مرد روحانی، موتور سوار را رد کرد تا برود. او که رفت، به من گفت: این راهش نیست آقای نوری زاد. دست به سوئیچ برد و استارت زد و گاز داد و رفت. مرد موتور سوار بازآمد. گفت: من هروقت از اینجا رد می شوم و شما را می بینم از خودم بدم می آید. بخود می گویم: چرا نمی روی به کمکش؟ وگفت: من عائله مندم. نگران بچه هایم هستم. الآن دارم برایشان یک خانه می سازم. اگر اینها نبود محکم می آمدم کنارت و با هم قدم می زدیم. او نیز رفت و جوان ریز اندام شیرازی باز آمد. چند پرسش داشت. این که آیا فیلم بازجویی از همسر سعید امامی صحت دارد؟ که گفتمش: بله. وپرسید: آیا به دنبال پول بروم یا تحصیل؟ گفتم: هم پول هم تحصیل. تا می توانی پولدار شو اما از راه درستش. پرسید: شدنی است؟ گفتم: ناشدنی نیز نیست. گرم در آغوشم نشست. بوی بهار نارنج های شیراز می داد.
دوازده: باید به دیدن " ابوالفضل عابدینی" می رفتم. همو که در زندان کارون اهواز زندانی است و اکنون به مرخصی آمده. رفتم تا لباسم را در آورم که دیدم دو بانوی خندان و خسته آمدند و با خود یک سینی هفت سین آوردند. همه ی هفت سین را با سلیقه بریک پارچه ی ترمه چیده بودند. حتی آینه و شمعدان و شمع نیز بدان افزوده بودند. و قرآن و یک تنگ آب با دو ماهی قرمز نیز. بغضم گرفت. ای خدا اینها چه می کنند؟ یکی شان فندک درآورد تا شمع ها را روشن کند که گفتم: روشن نکن دخترم. چون من تا همین حالا اینجا بوده ام و دارم می روم جایی. فردا نه، پس فردا که بیایم حتماً اینها را می آورم و اینجا می چینم به یمن نوروزی که در راه است.
سیزده: داشتم می رفتم که یک مرد خوش صورت و خیلی مثبت چهره آمد و بوسه ای برگونه ام نشاند و گفت: دیروز که شما را زیر باران دیدم دلم سوخت. نه به حال شما که به حال خودم. وگفت: بزرگترین جفای جمهوری اسلامی علاوه بر غارت و آدم کشی و دین روبی این بود که با ترساندن و زندانی کردن جوانمردان، خصلت مردانگی را ازمیانِ ما برچید.
چهارده: ازمیان یک ترافیک سه ساعته عبور کردم و خود را به ابوالفضل عابدینی رساندم. استاد بادکوبه ای نیز بود. و جمعی دیگر. از ابوالفضل خواستم ساعت های پایانی ستار بهشتی را برایم تشریح کند.
این جوان نازنین، تنها کسی است که در آن یک شبی که ستار در بند 350 بوده، با وی هم نفس می شود و ستار هرآنچه را که می توانسته با وی می گوید. ابوالفضل از ستار گفت و خود منقلب شد و ما را درخودمان مچاله کرد. همانجا به خواهر ستار زنگ زدم و به وی گفتم: یک نور چشم آمده تهران می خواهد با شما صحبت کند. وگوشی را دادم دست ابوالفضل. من با اطمینان می گویم: ابوالفضل عابدینی، یک گنج است. یک حجت و دلیل است برای این روزهای سرگشتگیِ ما. جای این جوان و جوانانی چون او در زندان نیست. ایکاش سرانِ این نظام، همچو اویی را می فهمیدند. نه، این چه سخنی است که من می گویم؟ فهمِ ابوالفضل عابدینی، یعنی اعتراف به نفهمی های خودشان. واین ظاهراً آرزویی است محال. می گویم: چه ایرادی دارد؟ مگر آرزوی محال، محال است؟
محمد نوری زاد
بیست و ششم اسفند نود و دو – تهران
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر