۱۳۹۲ آذر ۲۱, پنجشنبه

مسعود باستانی: دوران بنفش است اما ما سبزیم/فرشته قاضی

ساعاتی پیش از بازگشت به زندان رجایی شهر با مسعود باستانی مصاحبه کردم؛ روزنامه نگاری که بیش از ۴ سال و ۵ ماه است پسوند "زندانی" به عنوان "روزنامه نگار" یش اضافه شده و حالا دیگر خیلی ها او را بیشتر به این عنوان می شناسند.
اما این پسوند، چه ها به او داده و چه ها از او گرفته؟ از ۱۴ تیر ماه ۸۸ تا یکسال پیش که محروم از مرخصی بود؛وقتی همسر روزنامه نگارش، مهسا امرآبادی در زندان اوین بود، او در رجایی شهر به سر می برد.مرخصی هم که دادند، به گونه ای بود که این زوج جوان با هم آزادی را تجربه نکنند....حالا دو سه باریست که به مرخصی های چند روزه آمده و در کنارهمسرش، که آزاد شده. در این مرخصی ها که او را از میان دیوارها به بطن جامعه و خانواده می کشاند چه بر او گذشته؟
مسعود باستانی به اتهام تبلیغ علیه نظام و اجتماع و تبانی برای ایجاد اغتشاش به ۶ سال حبس تعزیری محکوم شده است. او تا بهمن ۸۸ در زندان اوین به سر می برد و پس از آن به زندان رجایی شهر منتقل شده است.

مسعود باستانی کیست؟ بعد از ۴ سال و نیم زندان و در حالیکه ساعاتی دیگر باید به زندان بازگردد، چه تعریفی از خود ارائه می دهد؟ همان روزنامه نگاری است که ۸۸ زندانی شد یا زندان او را تغییر داده؟
من هنوز همان روزنامه نگار هستم. در آخرین نامه ای هم که برای مهسا، بعد از آزادی نوشتم، تعبیرم این بود که "آی روزنامه نگار به خانه ات برگرد هنوز دردهای بسیاری مانده که روایت نکرده ای". من اعتقادم این است که هنوز همان روزنامه نگار هستم منتهی با تجربه بسیار عمیق تر و وفاداری بیشتری نسبت به اصولی که پیدا کرده ام؛ باورهایی که داشتم و باورهای جدیدی که پیدا کرده ام. یک واقعیتی وجود دارد، شاید من دوران جوانی یک روزنامه نگار رادیکال با رویکردهای آرمانی بودم اما امروز روزنامه نگاری هستم با رویکردهای عقلانی و صد در صد حقوق بشر خواهانه. به این معنی که امروز اعتقادم این است که اگر داریم برای خواستی، از جمله دموکراسی، حقوق بشر، برابری شهروندی و احترام به عقاید و آزادی بیان تلاش می کنیم، باید تلاش های ما در مسیری پیش برود که به هر چقدر تغییرات دست یافتیم آن تغییرات پایدار و ماندگار بشود. مشکل ما در ایران این است که دائم کیلومترها را صفر کرده ایم.من همیشه در زندان به این قضیه فکر کرده ام که کجای کار ایراد داشته که ما مدام به نقطه صفر برگشته ایم. هر نسلی دوباره برگشته به نقطه صفر. من احساس می کنم زندان مرا تغییر داد.

چه تغییری؟
خب به این معنی که نگاهم، اگر چه همچنان آرمانی است، اما عقلانی و منطقی هم شده. همیشه می گویند زندان آدم ها را رادیکال می کند، آدم ها می روند زندان تند می شوند، اصلاح طلب هستند می روند زندان، برانداز می شوند.خیلی ها قبل از انقلاب وقتی به زندان رفتند مشی شان تغییر کرد، مسلحانه شد و.. اینها را می گویند اما چیزی که زندان برای ما داشت، با وجود همه مشقاتی که کشیدیم، همه سختی هایی که دیدیم، یاد گرفتیم در زندان به همدیگر و به عقاید همدیگر احترام بگذاریم. آن چیزی که من شنیدم جنبش سبز بیرون تجربه کرده و یک جنبش رنگین کمانی شده. در درون زندان با طیف آدم هایی که درون جنبش سبز بودند مواجه شدیم. من با دوستی مواجه شدم که سوسیال دموکرات بود، با دوستی مواجه شدم که بهایی بود، با دوستی مواجه شدم که خط امامی بود و همچنان به خط امام وفادار بود. با دوستی مواجه شدم که ملی مذهبی بود و....همه اینها توانستند یک همزیستی سیاسی مسالمت آمیز با هدف های مشترک را جلو ببرند. حتی توانستند همزیستی اجتماعی مسالمت آمیز هم در همان جامعه کوچک زندان داشته باشند، فقط برای اینکه یاد گرفته بودند ما یک جنبش رنگین کمانی هستیم و کنار هم معنی پیدا میکنیم و نباید همدیگر را حذف کنیم. ما در عین رعایت اصول خودمان برای نظرات کنار دستی مان هم احترام قائلیم و اندازه خودمان برای او هم حق نظر قائلیم. اگر ما یاد بگیریم با عقاید مختلف کنار هم زندگی کنیم این می تواند آینده ایران را تغییر دهد. اینکه یاد بگیریم هر کسی با عقاید مختلف در جامعه زندگی کند، مشارکت سیاسی کند و در نهایت در یک فرآیند دموکراتیک نام هر کسی از صندوق رای بیرون می آید او بیاید و برنامه هایش را جلو ببرد؛این دستاورد کمی نیست. اینکه یاد بگیریم حتی با کسی که مخالف نظر ما است رابطه انسانی داشته باشیم. ما همیشه در تاریخ دنبال حذف هر کسی بوده ایم که با ما مخالف بوده، حالا باید یاد بگیریم که با او رقابت کنیم به جای حذف کردن و همزمان رابطه انسانی مان را با او داشته باشیم و این رابطه انسانی را در سیاست هم دخالت بدهیم. اینها چیزهایی است که من در زندان یاد گرفتم.فهمیدم که دموکراسی رنگین کمانی است که تمام رنگ هایش باید باشد. هیچ رنگین کمانی نیست که فقط از یک یا دو رنگ تشکیل شده باشد بلکه ذات و زیبایی رنگین کمان به رنگ های مختلف اش است.

این محدود به چارچوب زندان است یا بیرون از زندان هم ادامه پیدا کرده؟ یعنی درون زندان مانده یا کسانی که آزاد شده یا به مرخصی می آیند با خود این دستاورد یا تغییر را بیرون از زندان هم آورده اند؟
ببین خیلی از آدم ها برای اولین بار زندان را تجربه کردند؛ آدم هایی که اوایل انقلاب سمتی یا مسئولیتی داشتند یا در شکل گیری انقلاب سهمی داشتند، آمدند زندان و این تجربه ها را کردند. اینها مختص زندان نمانده. من دیده ام وقتی مرخصی می آیند راجع به مشکلات سایر هم بندی های خودشان، حالا از هر طیف فکری و عقیده ای که باشد، حساس هستند و پی گیری می کنند. به ملاقات دوستان دیگری از هم بندی هایشان می روند که هم عقیده نیستند. این نشان می دهد که ما برای همدیگر ورای دنیای سیاست ودعواهای حاکمیتی، ارزش انسانی قائلیم. و در این ارزش انسانی است که چیزهای جدیدی متولد می شود که می توانیم براساس آن دنیای سیاسی، دنیای اجتماعی و حتی جامعه مان را بسازیم. من مثال می زنم این بار که مرخصی بودم دیدم آقای میردامادی که آمد مرخصی، دغدغه وضعیت ابوالفضل عابدینی را داشت و پی گیر وضعیت او بود. من دیدم دوستان هم بندی ما که خط امامی هستند وقتی آمدند مرخصی به دیدن دوستان بهایی رفتند که در بیمارستان بستری بودند. دیدم که دوستان دیگر ما نگران هم بندی هایی بودند که لزوما با آنها هم عقیده نبودند و حتی در گذشته با هم ستیز عقیدتی هم داشته اند. این اتفاق خیلی ارزشمند است و اگر بتوانیم آن را به عرصه سیاست بیاوریم و بعد نهادینه کنیم، به دموکراسی می رسیم. سختی زندان و محیط و همزیستی اجباری عقاید گوناگون، اینها را به ما آموزش داد.اما از همه مهم تر شلاق واقعیت است. شلاق واقعیت که بر پیکر خیلی ها خورد و دیدیم که در شرایط متصلب هیچ راهی نداریم جز اینکه با هم باشیم و پروژه ای مشترک را با هم جلو ببریم. آموزش داد که مدل سنتی مبارزه سیاسی را کنار بزنیم و یک مدل جدید بسازیم. هرچند این مدل الان نوزاد است.

از چیزهایی گفتی که زندان به تو یاد داد و به عبارتی به تو داد. زندان چه چیزهایی را از تو گرفت؟
ببین ما در زندان انگار دو ترم درسی صبر و امید داشتیم. یعنی صبر و امید ویژگی های اصلی زندان بود که اگر اینها را از زندانی بگیری ادامه آن شرایط سخت و حتی غیرممکن خواهد بود. اگر یادت باشد من همیشه پرسیده ام که شما می گویید رنگ جنبش سبز است و به من بگویید سبز چه رنگی است. رنگ صبر و رنگ امید چه رنگی است. آن چیزی که جامعه ایرانی بیش از هر چیز بدان احتیاج دارد و جامعه مطبوعاتی هم همین طور، صداقت و احترام انسان ها به هم و عقاید هم است و رعایت حقوق هر فردی. من در زندان اینها را تمرین کرده و آموخته ام اما زندان خیلی چیزها را از من گرفت. من احساس می کردم در شرایطی به زندان افتادم که به لحاظ فکری، شخصی و عاطفی خیلی باید کار می کردم. من در عنفوان جوانی به زندان رفتم؛وقتی که می توانستم زوایای زیبایی از زندگی خانوادگی و شخصی و فردی ام را تجربه کنم، امانتوانستم تجربه کنم. می توانستم خیلی از زوایای کاری و حرفه ای ام را تجربه کنم، نتوانستم تجربه کنم. یک فاصله ای ایجاد کرد. فاصله به این معنی که فقط زندان نیست. من یک بار به شوخی به دوستانی که در دوره های مختلف زندان بوده اند و خاطرات شان را نوشته ام می گفتم بی انصاف ها شما فقط خاطرات دوران زندان تان را نوشتید. خاطرات پس از زندان تان را ننوشتید. در واقع آدم وقتی از زندان بیرون می آید تازه می فهمد کجاست. با یک جغرافیای جدید، با آدم های جدید و با یک مختصات جدیدی مواجه می شود که دیگر نمی شناسد، نمی تواند رفتارها را بفهمد. یک فاصله ای به وجود آمده که پر کردن این فاصله کار خیلی سختی است. زندان این فاصله را وارد زندگی من کرد.آن عقب افتادن کاری، فردی و حتی روحی را وارد زندگی من کرد که خیلی سخت بود. چیز دیگری که زندان از من گرفت امکان ارائه خودم بود. من در زندان در حال قدم زدن بارها و بارها در ذهن خودم یادداشت سیاسی نوشت، بارها و بارها در ذهن خودم گزارش نوشتم، تیتر زدم. حتی یک دفتری در زندان برای خودم درست کردم به اسم استاتوس های زندان که اگر در این شرایط بیرون بودم و می توانستم در فیس بوک بنویسم آنهارا می نوشتم. همین امروز که در مرخصی هستم و صبح باید به زندان برگردم نشستم و دارم فکر می کنم که من اگر امروز می خواستم درباره ماندلا بنویسم چه می نوشتم؛ یا اگر امروز خبرنگاری بودم که می توانستم از مراسم امروز امامزاده طاهر گزارش تهیه کنم چه می نوشتم؛ اصلا گزارشم را از کجا شروع می کردم، چطور شروع می کردم. من امکان ارائه خودم را نداشتم؛ من این فرصت را از دست دادم... نمیدانم... دارم به اینها فکر میکنم...زندان اینها را از من گرفت.

این فاصله ای را که می گویی زندان وارد زندگی تو کرده چگونه پر می کنی؟ در مرخصی های چند روزه یا..؟
من اصلا فاصله ام پر نشده، اشتباه نکن. من هنوز نتوانسته ام به بدنه این جامعه برگردم و اگر قرار باشد برگردم و در این جامعه زندگی کنم نمی دانم چه شکلی خواهد شد. من هنوز هیچ تصویری از خودم، بعد از بازگشت ندارم. ولی این را فهمیده ام که باید بیایم و نقش اجتماعی ام را بازی بکنم و اگر بتوانم نقش موثری هم بازی بکنم. فاصله را اینقدر می فهمم که آدم های اطرافم نمی فهمند. روابط اجتماعی آدم ها را گم می کنم. الان مهم ترین جاذبه ای که برای من هست این روابط شبکه ای آدم ها است که اتفاق افتاده. من یادم است در زندان یک بار که بحث های تئوریک می کردیم می گفتم در حال حاضر ایران جامعه مدنی ندارد، شاید جامعه شبه مدنی داشته باشد، اما جامعه مدنی ندارد. اما واقعیتی که الان می بینم این است که جامعه ایران دارد به شدت و به سرعت شبکه ای می شود. ما داریم جامعه ای شبکه ای را تجربه می کنیم که اطلاعات به سرعت در آن در حال چرخش است و آدم ها از این روابط شبکه ای متاثر می شوند و تحت تاثیر شبکه های اجتماعی، فعالیت سیاسی و فعالیت اجتماعی و انسانی انجام می دهند و این خیلی مهم است. از لحاظ خانواده هم تمام دغدغه من این است که بتوانم دوباره عقب ماندگی های خانوادگی را جبران کنم. این عقب ماندگی ها، فقط عقب ماندگی اقتصادی نیست. عقب ماندگی های احساسی و عقب ماندگی های روانی و روحی هم هست. به خاطر اینکه الان احساس می کنم که چقدر می توانم با خواهر و مادرم دوباره زندگی و رابطه عاطفی و روحی ام را با آنها بازسازی کنم. رابطه روحی و عاطفی ام با خانواده ام را بازسازی کنم. و از همه مهم تر در زندگی من، مهسا است. من و مهسا دوره های خیلی مختلفی را تجربه کردیم. دوره ای که از هر دوی ما بازجویی می کردند. دوره ای که برای من صحنه ای ایجاد کردند که انگار دارند مهسا را زیر بازجویی کتک می زنند. دوره ای که مهسا آمد رجایی شهر؛ همان زمان که مرا در بند قاتلان نگهداری می کردند در تمام طول مدت ملاقات، یعنی ۲۰ دقیقه تمام، مهسا فقط هق هق گریه می کرد. حالا من زندان ام تمام شود، من باید بیایم و دوباره بتوانم همان همسر رویایی را که در ذهن مهسا بود در زندگی خانوادگی پیدا بکنم؛ با همه سختی هایی که زندگی در ایران دارد و همه مطلع هستند. سختی های اقتصادی، سختی های اجتماعی و سختی های روانی. این فاصله ها را من باید یکجوری پر بکنم. توی همین مرخصی ها توی خانه وقتی با هم صحبت می کنیم از هم می پرسیم حالا این که گفتی شوخی بود یا جدی؟ ما لحن همدیگر را فراموش کرده ایم و هنوز که هنوز است درست نتوانسته ایم با هم دیالوگ داشته باشیم؛دیالوگ به عنوان اولین ابزار رابطه انسانی چه برسد به رابطه زن و شوهری یا در واقع رابطه همسری که خیلی باید عمق ارتباطش بیشتر شود. خیلی تلخ است. گاهی در احساسات ام مهسا را گم میکنم. این همان مهسایی است که من در ۴ سال زندان در ذهنم داشتم یا همسر من تغییر کرده دراین مدت؟ فضای زندگی اش تغییر کرده، شاید ملاک و معیارهایش عوض شده. او هم تحت تاثیر شرایط سخت زندان خودش بوده. آیا ما می توانیم همدیگر را پیدا کنیم؟ پیدا به آن معنی که داشتیم و همدیگر را پیدا کرده بودیم. خوشبختانه مهسا در این قضیه خیلی کمک میکند. یک چیز مشترک که باعث شده تا الان این فاصله ها در این زمینه تا حدودی پر شود همفکری بسیار زیاد ما در رابطه با جنبش سبز و پیدا کردن دوستان معتقدی است که بعد از ۵ سال همچنان پای جنبش سبز و آرمان های آن ایستاده اند. اگر چه این آرمان ها، همه زندگی آدم نیست و آدم در زندگی شخصی اش به خیلی چیزهای دیگر نیاز دارد ولی واقعیت این است که اینها توانست کمی پوشش بدهد که بر سر خیلی چیزها توافق کنیم؛ بر سر خیلی چیزها، به خاطر چیز های بزرگتر؛ همانطور که شاملو می گوید به خاطر عشق عمومی از عشق خصوصی مان بگذریم. اگر چه پیدا کردن عشق خصوصی مان هم در بستر این زندگی سخت، کار خیلی سختی بوده. به خاطر اینکه اتفاقی که افتاد این بود که ما همدیگر را گم کرده بودیم؛ یعنی نه من آن مسعودی بودم که مهسا در ذهن خودش در این ۴ سال، در زندان، در بیرون، در ملاقات و در خانه داشت. نه مهسا همان مهسایی بود که من در ذهن خودم تصویر می کردم و در ملاقات های ۲۰ دقیقه ای سعی می کردم جلوه هایی از این تصویر را پیدا کنم. یادم است مهسا که ملاقات می آمد چون می دانست من عطش اخبار سیاسی دارم در تمام طول ملاقات، اخبار سیاسی و فیس بوک و این چیزها را می گفت و شاید آخرین جمله ملاقات این بود که از حال فردی و حال خصوصی خودش می گفت. همیشه از اتفاقات و اخبار سیاسی و اینور و آنور می گفت و اتفاقات سیاسی که در طول هفته افتاده بود و ما فقط شمه ای شنیده بودیم و خبر چندانی نداشتیم. تعریف می کرد و شاید در آخر کمتر از ۵-۶ دقیقه فرصت می شد که از خودمان و زندگی مان بگوییم و اینکه چه می خواهیم بکنیم یا چه دل نگرانی هایی داریم. اما موفق شدیم در دوره ای همدیگر را کشف کنیم. شاید خیلی آرمانگرایانه یا انتزاعی باشد اما آرمان های سیاسی مشترک، چون صداقت در آنها بود، توانست باورهای مشترکی را به وجود بیاورد و این باورهای مشترک خیلی کمک کرد که بتوانیم دوباره خود را و رابطه و حتی عشق را کشف کنیم. عشق واقعی حاصل شناخت است. واقعیت این است که شناخت من از مهسا و شناخت مهسا از من خیلی کمرنگ شده بود اما الان دوباره داریم همدیگر را می شناسیم. هر چند متاسفانه تا می خواهم به ثباتی از شناخت برسم دوباره باید برگردم زندان. اینطوری من دوباره هم همسرم را گم می کنم، هم او را با انبوهی از مشکلات زندگی و خانوادگی و اجتماعی که باید یک تنه بر دوش بکشد تنها می گذارم. من باید باز بروم داخل زندان و فقط استرس و فشار این مشکلات را داشته باشم. فشار بدین معنی که می دانم این مشکلات وجود دارد و من در زندان هیچ کاری نمی توانم برای حل مشکلات شخصی و خانوادگی ام انجام بدهم. هر بار هم که به زندان بر میگردم می بینم غمی در چشم های مهسا می ماند. ما سه بار تا به حال روبروی زندان با هم خداحافظی کرده ایم و من برگشته ام زندان. سختی این قصه دقیقا اینجاست که وقتی تو وارد زندان می شوی دیگر نمی دانی به تو مرخصی می دهند، چه زمانی می دهند و یا تا پایان حکمت قرار است بمانی یا نه. کاملا همه چیز معلق و غیر ثابت است. مهسا می گفت دوباره برمیگردی ؟ گفتم حالا بیرون بودن من چه فایده ای برای تو دارد من نه می توانم کار کنم نه می توانم کمترین کمک مالی بکنم و نه می توانم فعالیت واقعی خودم را داشته باشم. گفت باشد بودن ات خوب است حداقل می توانیم با هم دعوا کنیم. حداقل یک نفر است که من سر او غر بزنم. اینها خیلی تلخ است اگر چه مهسا خیلی قدرتمندست، همیشه روی پای خودش ایستاده و نگذاشته درد تنهایی اش را حس کنم اما یک چیزهایی است که بر زبان نمی آید و آدم در چشم های طرف مقابل اش می خواند.
 
تو در اوج اعتراضات مردمی زندانی شدی.بعد از مدت طولانی که امکان مرخصی یافتی جامعه و مردم و نوع برخوردها با خودت را چطور دیدی؟
مهم ترین دردی که کشیدم این است که یک بخش زیادی دیگر دغدغه هایی را که ما به خاطر آنها در زندان هستیم فراموش کرده و درگیر مسائل روزمره شده اند. میخواهم با این استعاره پاسخ بدهم که اگر چه روزگار، روزگار رنگ بنفش است اما ما هنوز سبز رنگیم. مساله این است که در گوشه و کنار این جامعه پیدا می شوند کسانی که برای آرمان های جنبش سبز و زندانیان سیاسی احترام قائلند. من نمی گویم هر فردی زندان رفته باید به خاطر زندان رفتن اش ارج و قربی بگیرد؛ نه. من می خواهم بگویم ما به خاطر آرمان هایی زندان رفتیم که دلمان نمی خواهد این آرمان ها فراموش یا به سرنوشت انقلاب 57 دچار شود. متاسفانه دیدم که بی اعتنایی به مطالباتی که 88 مطرح شد زیاد است. اتفاق دیگری که افتاده این است که مردم نسبت به نقش اصلی که باید ایفا کنند بی تفاوت شده اند. من در بین مردم حتی فراموشی هم دیدم. توی تاکسی نشستم و راجع به میرحسین موسوی صحبت کردم.راننده تاکسی گفت موسوی مگر الان خارج نیست؟ یعنی نمی دانست موسوی هنوز در کوچه اختر در حصر است و چه شرایطی دارد. یا شاید وقتی من راجع به شرایط زندان در این مهمانی یا آن مهمانی حرف می زنم برای خیلی ها عجیب است و یکباره می گویند مگر فلانی هنوز زندان است؟ مگر بهمانی بچه دار است؟ یا حتی گاهی می پرسند مگر فلانی را هم گرفتند؟تازه اینها راجع به زندانیانی است که معروف هستند، زندانیان زیادی داریم که فقط به خاطر حضور در تظاهرات، حضور در خیابان و حضور مطالبه گرایانه و پرسشگرایانه در جنبش سبز دستگیر شده اند. شاید اسم و نامی هم نداشته باشند و گمنام دارند حبس می کشند و پایداری می کنند بر سر آرمانی که داشته اند. هیچ وقت هم دعوای اسم و شهرت و شهرت طلبی ندارند. به دنبال هیچ جایزه حقوق بشری هم نیستند و هیچ وقت هم جایزه حقوق بشری نگرفته اند. اما همین ها پای حقوق بشر خیلی بیشتر از خود من ایستادند و می گویند به خاطر عقیده مان حبس می کشیم و امیدواریم یک روزی عقیده مان در جامعه پایدار شود. حداقل کاری که جامعه می تواند بکند این است که همچنان این عقاید را طرح و مطالبه و درخواست کند و بداند حداقل برای من زندانی مهم نیست کجا بایستم، در کدام نقطه جامعه بایستم... مهم این است که جامعه به اندیشه و آرمان های من چطور نگاه کند و اگر آرمان های اکثریت جامعه با من یکی است بعد از اینکه من رفتم زندان، جامعه این ها را مطالبه کند.
تو از زندانیان انتخابات 88 هستی اما در شرایطی زندانی هستی که انتخابات دیگری برگزار شده و وضعیت کمی تغییر کرده. انتخابات 92 چه تاثیری بر زندان و زندانیان سیاسی و وضعیت آنها گذاشته؟
واقعیت این است که بعد از یک دوره ای، زندان فرسایشی می شود و انگیزه های اصلی و فعالیت های اصلی را دچار یک نوع فرسایش می کند. بخصوص وقتی که پالس امید بخشی از مردم دریافت نکنید و ببینید مردم دوباره به خانه های شان برگشتند، یا اینکه احساس کنید شهروندان نقشی را که وظیفه دارند انجام نمی دهند. در سال 92 ما فکر نمی کردیم که فضای انتخاباتی به این شکل شود. یادم است کسی در زندان از من پرسید تحلیل تو از شرایط چیست؟ من گفتم در بهترین شرایط آقای جلیلی و آقای روحانی می روند دور دوم. یعنی تحلیل من آن موقع این بود. ولی دوست مان گفت نه. آقای روحانی دور اول پیروز می شود. ما با هم شرط بستیم و او برد. بعد از اعلام نتایج یک موجی از امیدواری در زندان ها ایجاد شد. موجی از امیدواری نه فقط برای آزادی زندانیان که برای تغییر در خیلی چیزها. برای اینکه خیلی چیزها در ایران عمق و کیفیت پیدا کند؛ از آزادی بیان تا حقوق شهروندی و آزادی احزاب و مطبوعات و.. و حقوق اقلیت ها به رسمیت شناخته شود و.. خیلی ها منتظرند اتفاق بزرگی بیفتد، اما همانطور که گفتم یکی از درسهای زندان صبر است. ما حاضریم در زندان صبر کنیم ولی اگر روند تغییرات را نبینیم به ما خیلی فشار می آید. این امیدی که ایجاد شد باعث شد آن تبعات فرسایشی شدن زندان تا حدودی از بین برود اما اگر احساس کنیم که تغییرات، از جنس واقعی نیست یا صرفا کوتاه مدت یا غیرقابل باور است خب خیلی به ما لطمه می زند. ما همچنان منتظریم تغییرات کیفی و عمیق را در بدنه حکمرانی در ایران ببینم. انتظارما این است که اجازه فعالیت به طیف های رنگارنگ در جامعه داده شود.تا وقتی طیف رنگارنگ در جامعه از سوی حکومت به رسمیت شناخته نشود مشکلی حل نخواهد شد.
من این بار که می آمدم مرخصی، در زندان امیدوار بودم وقتی می آیم بیرون، روزنامه نشاط منتشر می شود و فضا متحول شده است و.. اگر چه فضا کمی متحول شده بود اما جامعه زود بی نشاط شد. بی هم میهن شد و فضا، آن فضایی نبود که بتواند مرا راضی کند. من خیلی آدم آرمان گرایی نیستم اما معتقدم برای اینکه بتوانیم جلو برویم و از مسیر اصلاح طلبی به نقطه مطلوب خود برسیم باید یکسری پارامترها را داشته باشیم. بدون این پارامترها نمی توانیم مدلی واقعی از الگوی ذهنی مان داشته باشیم. لذا همیشه بچه های ما در کشورهای جهان سومی و خاورمیانه، عقیم متولد می شدند. همان گونه که در بهار عربی دیدیم انقلاب ها انجام شد اما عقیم بود. تغییرات انجام می شود اما چون عقیم است زود می میرند. مهم ترین دغدغه من پایدار کردن هر سطحی از تغییرات است که رخ میدهد. بخشی از این به خود ما برمی گردد. ما داریم دورانی را تجربه می کنیم؛ دوران سخت پس از 88. من اسم آن را می گذارم دوران سخت پس از جنبش سبز چون در جنبش سبز، مردم ایران شرایط بسیار سختی را تحمل کردند. یادم است در زندان یکی به من می گفت جنبش سبز چی شد؟ من گفتم این تعبیر که به انسداد کامل رسیدیم معنی واقعی خود را پیدا کرد. چون مردم آمدند توی خیابان، هزینه دادند، بچه های شان کشته شد اما هیچ کاری جلو نرفت. ولی امروز بیش از هر چیز وظیفه داریم برای همان سطح از تغییراتی که در 88 دنبال آن بودیم و داریم در 92 طرح می کنیم بایستیم و از ان پاسداری کنیم. دلم می سوزد که امروز در این ایام مرخصی شرایطی را داشتم که تا دم در خانه فروهرها رفتم اما راهم ندادند. اجازه ندادند. یا اینکه امروز برای سالگرد پوینده و مختاری، فشار فضای امنیتی اینقدر بوده که خیلی ها نتوانستند بروند و تعداد آدم ها خیلی کم بود و من هم نتوانستم بروم. من کسی بودم که تا قبل از 88 هر سال این مراسم را پوشش می دادم. پوینده و مختاری واقعا شهید راه آزادی بیان هستند. کاش می شد یک نگاهی به فیس بوک و شبکه های اجتماعی بکنیم. همین آدم هایی که دارند برای ماندلا پر و بال می زنند یادشان هست که این کشور پوینده، مختاری و مجید شریف داشته که همین آرمان های ماندلا را داشتند؟ و... هیچ اسمی از اینها آوردند؟ در روز مبارزه با سانسور؟ مجموعه آدم هایی که در قتل های زنجیره ای کشته شدند آدم هایی هستند که برای شرایطی که بدان اعتقاد داشتند با جان خودشان مایه گذاشتند از احمد میراعلایی تا نفر آخر. چیزی که دردآور است اینکه ما تاریخ مان یادمان می رود و از آن دردناک تر اینکه وظایف شهروندی مان یادمان می رود. اگر مطالبه ای داریم باید پای آن بایستیم. این مطالبات اگر در دولت احمدی نژاد با سرکوب مواجه می شد یک بحث است اما اگر در دولت روحانی با بی اعتنایی مواجه می شود بحث دیگری است. اما من باید وظیفه خودم را به عنوان یک شهروند انجام دهند. حکومت هم کار خود را انجام می دهد. ما باید از روحانی بخواهیم تا بخواهد یا بتواند. چیزی که مرا رنج می دهد این است که گویا مردم رای داده و رفته اند خانه های شان نشسته اند. در هیچ کشوری از دنیا تغییرات بدون حضور فعالانه مردم صورت نخواهد پذیرفت. اگر هم کسانی دوست ندارند مردم مشارکت کنند و دوست دارند در خانه بنشینند این مطمئنا جنس آن تغییرات را آنچه که باید نخواهد کرد.
اشاره کردی به نشاط و هم میهن. فضای فعلی رسانه ای را چطور می بینی؟
من دلم می خواست اگر روزی روزگاری می شد می توانستم روزنامه نگاری در عصر اعتدال را که باید دارای چه مولفه هایی باید باشد، تقسیم بندی می کردم. روزنامه نگاری در عصر اعتدال سه مولفه اصلی دارد. اولین و مهم ترین این است که روزنامه نگاران در هر شرایطی باید مطالبه محور برخورد کنند؛ با هر کسی. ما یادمان باشد که به مهندس میرحسین موسوی هم چک سفید امضا ندادیم که حالا جلو آقای روحانی سکوت کنیم. این حرف من بدین معنی نیست که دولت را در سه کنج بنشانیم و حمله کنیم، خیر. دولت اگر کارهای مثبت می کند هم باید ببینیم و بنویسیم ولی یادمان باشد که روزنامه نگاری و روزنامه نگار بخشی از ملت است نه بخشی از نهاد دولت. اولین اصلی که لازمه روزنامه نگاری در عصر اعتدال است مطالبه محور بودن و طرح مطالباتی است که در جامعه مطرح است و پی گیری تک تک انها. مساله دوم هم تاکید بر بازمعرفی کردن و بازمعرفی کردن و بازمعرفی کردن فاجعه ای است به اسم دولت احمدی نژاد. چون امروز احمدی نژاد با تسبیح و ریش و کاپشن اش آمد، ممکن است روز دیگر یک احمدی نژاد دیگر با مشی احمدی نژاد با کراوات و ریش سه تیغه و موهای ژل زده بیاید. مشکل این است که خطر پوپولیسم همیشه بالای سر کشورهای جهان سوم است. ما باید پوپولیسم را مهار بکنیم و این اندیشه جایگزین شود که دیگر هیچ پوپولیستی با هیچ ابزاری نتواند حاکمیت را به دست بگیرد؛ چه با کودتا و چه با صندوق رای. ما باید بیش از هر چیز مراقب بازگشت احمدی نژاد باشیم اما حالا همه می گویند دیگر ممکن نیست احمدی نژاد برگردد. بله امروز ممکن نیست احمدی نژاد برگردد ولی این نگرانی ها همیشه هست که باز ممکن است برگردد و ما باز برگردیم به همان نقطه صفر. مساله سوم این است که روزنامه نگارها بتوانند با هم کار کنند و نهاد صنفی داشته باشند و ما صنف روزنامه نگار را به عنوان یک صنف واقعی معرفی کنیم و بقبولانیم به جامعه که این طرف روزنامه نگار است و وظیفه دارد از آن چیزی که در بطن جامعه می گذرد، به جامعه گزارش دهی کند.زندان به من یاد داد که روزنامه نگاری را جور دیگری نگاه کنم؛ که من اگر یک روزنامه نگار هستم فقط روزنامه نگار یک طیف، یک جریان نیستم. من موظف ام وظیفه روزنامه نگاری ام را نسبت به کسانی که با عقایدشان موافق نیستم انجام بدهم. من وظیفه دارم که زبان گویای شهروندانی باشم که درواقع امکان سخن گفتن یا شرایط سخن گفتن یا تریبونی برای سخن گفتن را ندارند.
و در پایان و پیش از آنکه ساعاتی دیگر به زندان بازگردی حرفی برای گفتن داری؟
تو هم مثل من یک روزنامه نگاری و من حس می کنم که شاید یکی از مهم ترین تلاش های یک روزنامه نگار جدا از تلاش فرهنگی، تلاش اجتماعی و تلاشی که برای عدالت اجتماعی میکند، تلاش برای آزادی بیان است. در واقع آزادی بیان ابزار کار یک روزنامه نگار محسوب می شود. یک روزنامه نگار وظیفه دارد از قول خیلی از شهروندان و خیلی از مردمی که نمی توانند حرف بزنند یا بنویسند یا تریبونی برای حرف زدن ندارند بنویسد و از حقوق آنها دفاع کند. یک بار به من گفتند که چرا شما از روزنامه دولتی استفاده نمی کنید و.. گفتم روزنامه دولتی معنی ندارد. روزنامه موظف است برای مردم باشد و حرف مردم را بزند. ما روزنامه نگار هیچ طیفی نیستیم، ما روزنامه نگار مردم هستیم و کلمه مردم هم از همه طیف ها تشکیل شده. ما باید نقش بلندگو بودن برای همه مردم و همه اقلیت ها را حفظ کنیم.یک چیز دیگر که من در زندان تجربه کردم این است که بدانیم اقلیت ها مهم هستند و زمانی دموکراسی، فعالیت های حقوق بشری و رسانه ای کیفیت پیدا میکند که حق و سهم اقلیت ها در آن رعایت شود. این درواقع نشانگر آن است که ما باید با هر حکومتی، حتی اگر میرحسین موسوی هم رئیس جمهور شده بود، مطالبات خودمان را بر سر حقوق شهروندی داشته باشیم. برای من روزنامه نگار با عنوان نماینده مردم هیچ فرقی نمی کند در راس حاکمیت شاه باشد یا شیخ باشد. من اصلا دعوای شاه و شیخ ندارم. من دعوای شهروندی را دارم که حقوق اش رعایت نمی شود. مطالبه من حقوق شهروندی و آزادی اندیشه و آزادی بیان است و همچنین عدالت اجتماعی. همه حرف من این است که اگر ما به وظیفه خود درست عمل کنیم کمک میکنیم که این حکمرانی خوب شکل بگیرد. حکمرانی خوب هم محصول حکمران خوب است اما وظیفه ما این است که حکمران را به حال خود رها نکنیم و باید دائم نقدمان را مطرح کنیم. مهم ترین وظیفه روزنامه نگار پرسشگری است و این پرسشگری همیشه باید در مقابل همه باشد چه شاه و چه شیخ. دعوای ما این نیست که چه شخصی آن بالا باشد. بلکه این است که آن شخص چگونه عمل کند. چگونه عمل کردن آن شخص محل فعالیت یک روزنامه نگار است.