مصاحبه با علیرضا رجایی
هدی صابر و رنجهای اگزیستانسیالیستیاش
در میانهی خرداد سال جاری بخت آن را داشتیم که ساعتی میهمان دکتر علیرضا رجایی باشیم. رجایی که این روزها بهشدت درگیر درمان بیماریهای باقیمانده از دورهی زندان است و بهلحاظ جسمی وضعیت مساعدی ندارد، با صمیمیت و بزرگواری دعوت ما برای شرکت در گفتوگو دربارهی شهید هدی صابر را پذیرفت و نکات دست اول و آموزندهای را در این گفتوگو بازگو کرد. به گفتهی رجایی هدی صابر مخالف تبدیل شدن شورای فعالان ملی ـ مذهبی به حزب سیاسی بوده است، چراکه این جریان را مادون تشکیلات می دانسته است. از رجایی که در سالهای آخر با هدی صابر بیشتر مصاحب بوده، در مورد تحلیل صابر از جنبش سبز پرسیدیم. رجایی در اینگفتوگو ممیزههای بینشی و منشی هدی صابر را نیز برشمرده و جوانمردی، ایراندوستی، احترام و باور عمیق به پیشتازان مبارزه رهاییبخش ایران و باورهای ایمانی عمیق را از جملهی این ممیزهها میداند. متن این گفت وگو در ادامه میآید. از خداوند برای سلامتی و بهبود کامل دکتر علیرضا رجایی طلب سلامتی داریم.
سابقه آشنایی شما با شهید صابر به چه زمانی برمیگردد و شما از کی با ایشان آشنا شدید؟
علیرضا رجایی: نسبت به خیلی از دوستان، شاید من با شهید هدی کمی دیرتر آشنا شدم. اولین بار اسمش را زمانی شنیدم که قرار بود مجله ایران فردا راهاندازی شود. از قول آقای سعید مدنی شنیدم که فردی به اسم هدی قرار است به عنوان سردبیر بیاید. البته این اتفاق نیفتاد و هدی در آن ده ـ دوازده شمارهای که من از ابتدا در ایران فردا بودم، حضور نداشت. بعد من از ایران فردا رفتم و مدتی بعد از من هم آقای علیجانی بودند، ایشان از آن دوران آمد ولی من ارتباط مستقیمی با ایشان نداشتم. فکر میکنم اولین مواجهه ما سال۷۷ و بعد از داستان قتلهای زنجیرهای بود، چون ما هر دو استخدام صداوسیما بودیم ـ البته من در این زندان اخیر اخراج شدم ـ روزی که به جامجم رفته بودم او را دیدم. ولی ارتباط ما بهطور مشخص و خیلی عمیق از انتخابات مجلس ششم شروع شد که من هم نامزد انتخابات شدم و از آن دوره ارتباط ما رفتهرفته عمیقتر شد. هم با او و هم با دو نفر دیگر از کسانی که آن زمان به هدی نزدیکتر بودند، یعنی آقای علیجانی و آقای رحمانی. ولی چون بحث در مورد شهید هدی هست، من در آنجا نظم و انضباط و سازماندهی را از هدی دیدم و در اثنای آن کمکم رفاقتی بین ما شکل گرفت. هدی تعیین میکرد که ما برای تبلیغات مجلس کجا صحبت کنیم.
بعد از آن هم بحث بر این شد که این چیزی که الآن شورای فعالان ملی ـ مذهبی هست، به چه عنوان و در چه شکل تشکیلاتیای کار کند. من و دکتر پدارم و دکتر زیدآبادی نظرمان این بود که تبدیل به حزب شویم. خیلی از دوستان از جمله این سه نفر و خانم گوارایی موافق نبودند. یادم هست که هدی صابر میگفت ملی ـ مذهبی مادون تشکیلات است و مزیتش در تحلیل است. بههرحال نظر ما پذیرفته نشد و قرار شد که شورای فعالان ملی ـ مذهبی تبدیل به فراکسیونها شود و ما هم به فراکسیون رحمانی و علیجانی و هدی رفتیم. در آنجا مدتی بودیم تا دستگیریهای سال ۷۹ شروع شد. خود مهندس سحابی، هدی و علیجانی را گرفتند و بعد هم ما را گرفتند. اما بیشترین ارتباط من و هدی به طور مشخص در همان یکی دو سال آخر یعنی سالهای ۸۷ تا ۸۹ بود. مخصوصاً سال ۸۹ سال دستگیری هدی و سال ۹۰ که من دستگیر شدم، دوستی ما کاملاً عمیق شد. آخرین دیدار ما هم مرخصی سال ۹۰ بود. با هم ناهاری خوردیم و بعد به دیدن آقای مدنی رفتیم. صبح آن روز که هنوز نمیدانستم او قرار است به مرخصی بیاید، من خواب دیده بودم که در جایی مثل یک قهوهخانه یا آلاچیق هدی دارد زیر باران میآید. گفتم هدی اینجا چه کار میکنی؟ بعد از بیدار شدن از خواب فکر کردم بروم و سری به خانوادهاش بزنم و دیدم که خودش هم آنجاست! این را به فال نیک گرفتیم که البته وقایع بعد از آن خیلی هم نیک نبود و سال ۹۰ سال تلخی برای ملی ـ مذهبی بود.
فرمودید که آقای صابر جزو مخالفین تبدیل ملی ـ مذهبی به حزب بودند. استدلال ایشان چه بود؟
علیرضا رجایی: میگفت ما مادون تشکیلات هستیم. چون برای کار تشکیلاتی وزن و انسجامی قائل بود که این را در جریان ملی ـ مذهبی نمیدید. حرف درستی هم بود. ما سه نفر که به طور مشخص نظرمان تبدیل شدن به حزب بود هم نظرمان پذیرفته نشد. بعد ما به فراکسیون آنها رفتیم که البته بعد از ماجرای زندان ۸۰ داستانهای متفاوت دیگری پیش آمد.
موضع مهندس سحابی هم این بود که تبدیل به حزب نشود؟
علیرضا رجایی: در آن سال بله. من از مقطع سال ۸۲ که دوباره این دوستان (صابر و علیجانی و رحمانی) دستگیر شدند، تا سال ۸۴ خیلی به مهندس سحابی اصرار میکردم و پیشنهاد میدادم این چیزی که الآن اسمش شورای فعالان است، سر جای خودش باشد و ایشان حزب خودش را تشکیل بدهد. این اتفاق نیفتاد، ولی در سالهای بعدی آقای مهندس سحابی و آقای رحمانی و علیجانی کمی به این فکر تمایل پیدا کرده بودند. ولی خاطرم نیست که هدی هیچوقت تمایل پیدا کرده باشد. بهخصوص که در آن یکی دو سال آخر هم از شورای فعالان استعفا داد. نحوه و شکل کارش بهگونه دیگری بود.
هدی بعد از جدا شدن از شورای فعالان و استعفایی که به خاطر برخی مسائل داد، دنبال چند کار بود. یکی کار هویتی ـ اعتقادی و بازخوانی هویت ملی ـ مذهبی با خواندن آثار بزرگان و پدران این جریان و جمعبندی مجدد. این کار را به من و برخی دوستان پیشنهاد داد که با هم موافق بودیم. من تبصرهای گفتم که ایشان موافق نبود و باعث شد که از ادامه این کار با ما منصرف شود. آن هم اینکه من گفتم اگر ما شروع به بازخوانی کنیم ممکن است به نتایج جدیدی برسیم که با نتایج قبلی متفاوت است. هدی خیلی این را نپسندید. وقتی هم من مصر بودم که در هر شرایطی حاضرم کار کنم، نخواست که کار را با من ادامه دهد و به دنبال این بود که با عدهای از جوانان سر مسائل هویتی و مسائل اعتقادی کار کند. همانطور که خودتان مشاهده کرده بودید، باور ایمانی مستحکمی داشت و میخواست با بازخوانی تاریخ گذشته و روشن کردن جایگاه ملی ـ مذهبی در آن، این مسیر را ادامه دهد. البته ارتباطاتی که بعد از آن ما با هم داشتیم دیگر در این حوزه نبود و بیشتر روابط دوستانهای بود که به طور منظم با هم داشتیم. ولی ایدههایی که او داشت، همه را به تنهایی انجام داد.
یادتان میآید چه زمانی از شورای فعالان استعفا داد؟
علیرضا رجایی: تاریخها خیلی خاطرم نیست. شاید سال ۸۷ یا ۸۶ بود.
دلیلش قابل بیان هست؟
علیرضا رجایی: شاید نوساناتی که در شورای فعالان اتفاق میافتاد باعث نارضایتی او شده بود. البته روابطش را با بدنه دوستان کاملاً حفظ کرده بود. رابطه ما با هم بهخصوص چند سال آخر خیلی عمیق شده بود. با آقای مهندس سحابی همیشه بود، اگرچه از موضع مهندس در جریان ملی ـ مذهبی هم کاملاً رضایت نداشت، ولی هیچوقت نسبت به جایگاه مهندس اظهار تردید نکرد و همیشه روابطش را با مهندس حفظ کرد و تا آخر برای او جایگاه ویژهای قائل بود.
در مرخصی سال ۹۰ که فرمودید با هم دیدار داشتید، ایشان تحلیل خاصی از جنبش سبز یا زندان داشت؟
علیرضا رجایی: ما از جریان سال ۸۸ به بعد خیلی همدیگر را میدیدیم. لازم نبود سال ۹۰ از زندان بیاید تا در این مورد صحبت کنیم. اگر اشتباه نکنم یک بار هم رفت و میرحسین را دید. در خیلی از تجمعات بهطور تصادفی من هدی را میدیدم. از جمله روز ۷ تیر در تجمع مسجد قبا که حمله کردند و ما با یک عدهای فرار کردیم و در یک خانه پناه گرفتیم، یا در نماز جمعه هاشمی به طور تصادفی او را دیدم. اصطلاحی داشت که میگفت نقطهچین میگذاریم، در تجمعات شرکت میکرد ولی شعارها را نمیداد. اعتقاد داشت این شیوه پستمدرن که اینها در مورد جنبش میگویند، این جنبش را به نتیجه نمیرساند. گرچه با اصل حرکت اعتراضی موافق بود، ولی با نوع تشکیلات یا بهعبارت دقیقتر، فقدان تشکیلات یا تشکیلات افقی خیلی موافق نبود. ولی در تجمعات شرکت میکرد. پسرش را یک بار در یکی از تجمعات (۱۳ آبان) گرفتند و رفت با یکی از آن افسرها یک صحبت پهلوانانه کرد و پسرش را نجات داد. طبیعتاً با کلیت آن حرکت اعتراضی موافق بود، ولی با شکل آن و اینکه انسجام لازم را ندارد، موافق نبود.
درخصوص تحلیل ایشان از زندان در مرخصی سال ۱۳۹۰ چیزی خاطرتان هست؟
علیرضا رجایی: در زندان هم کلاسهایی راهاندازی کرده بود و آنجا هم در بین گروهی از جوانان تا حدی موثر بود. ولی ترکیب زندان ۳۵۰ خیلی متنوع بود، البته الآن که ده ـ دوازده نفر بیشتر نیستند. آن ترکیب متنوع لزوماً با یک بحث خیلی سفت و سخت ملی ـ مذهبی همراهی نمیکرد و ضمناً زمانی که هدی آنجا بود، هنوز آن میزان گشایشی که بعداً در زندان اتفاق افتاد، اتفاق نیفتاده بود. اینجور که سال ۹۰ تعریف میکرد، بعضی از کلاسها را مسئول زندان تعطیل کرده بود و اینها دور هم در حیاط جمع میشدند. صحبتی که میکرد در مورد فقدان تحلیل نیروها در زندان بود. میگفت که بسیاری از نیروهای سیاسی درون زندان خیلی تحلیل جدی ندارند.
ما فراکسیونی در ملی ـ مذهبی داشتیم که کاملاً طرفدار جنبش سبز بود. این فراکسیون افرادی بودند که به جز یک نفر همگی بعد از سال ۸۸ دستگیر شدند. ما اعتقاد داشتیم که باید از جنبش سبز حمایت کرد و یک بیانیه تحلیلی هم در مورد جنبش سبز آماده کردیم. مرحوم مهندس سحابی و آقای علیجانی و رحمانی در فراکسیون ما نبودند و نسبت به [انتشار آن] کمی ملاحظه داشتند. چند بار هم در ملاقاتهایی که آقای بستهنگار با بازجوهای ۲ الف داشت، آنها هشدارهای جدی داده بودند و در اتقاقات بعدی معلوم شد که بلوف نیست. میگفتند ما با شما کاری نداریم، ولی خودتان را درگیر این مسائل نکنید. چندین بار این هشدار را داده بودند ما وقتی دیدیم این فشار و این ملاحظه در مورد انتشار هست، گفتیم ما فقط به اسم خودمان منتشر میکنیم. آقای مهندس نمیخواست این اتفاق بیفتد. گفتم پس یک دور بنشینیم این را مرور کنیم و در نهایت با تغییراتی به اسم شورای فعالان منتشر شد و بخش چشمانداز آن کلاً حذف شد. البته خود فراکسیون هم خیلی روی بخش چشمانداز و تحولات آینده توافق نداشت. این مهمترین عاملی شد که جوانان از این قضیه مطلع شوند که این بیانیه تحلیلی از کجا منشاء گرفته و دستگیریهای ما شروع شد. در یکی از نهادهای امنیتی از این بیانیه به عنوان «مانیفست جنبش سبز» نام میبردند. هدی این را دیده بود.
کارهای دیگری هم کرده بودیم که با دستگیری من و بعد با دستگیری مسعود پدارم و سعید مدنی و ناصر هاشمی همراه شد. البته لزوماً با فاصله کوتاه از هم ما را نگرفتند، ولی تقریباً همه در یک فراکسیون بودند. خود هدی هم وقتی در نوروز ۹۰ به مرخصی آمد و با هم رفتیم ناهار خوردیم، از قول یکی از بازجویان پروندهی ملی ـ مذهبی که الآن دیگر در ۲ الف نیست، گفت ما رجایی را هم میگیریم. من خیلی جدی نگرفتم تا اردیبهشت مرا گرفتند. سلولی که مرا به آنجا بردند، همان سلولی بود که هدی را قبل از بردن به ۳۵۰ آنجا نگه میداشتند. دستخطش را دیدم که نوشته بود «جرم من، تشکیل کلاس تفسیر قرآن». مترصد بودم که هر وقت به ۳۵۰ رفتم به او بگویم که این دستخط را روی دیوار دیدهام. بعد از یک ماه مرا از انفرادی درآوردند و به سلولی بردند که دو نفر دیگر هم بودند. یکیشان همان آقای سیرجانی بود که سی دی «ظهور بسیار نزدیک است» را درست کرده بود که دو روز بعد هم آزاد شد. انسان بسیار سادهای هم بود. دوست دیگری که آنجا بود از من درباره ملی ـ مذهبی میپرسید، یکدفعه یک روز به من گفت هاله را کشتند! گفتم چی؟! گفت خبرش از تلویزیون پخش شده و من خیلی متأثر شدم. بعد از چند روز که دوباره داشتم از فردی به اسم هدی صابر و جوانمردیهایش و ایمانش برای این دوست تعریف میکردم، روزنامهای برای ما آوردند و من داشتم ورق میزدم که دیدم نوشته خواهر هدی صابر او را شناسایی کرد. همه خبرها از فوت مهندس سحابی و شهادت هاله و هدی، زمانی که من در ۲ الف بودم پشت هم به من میرسید.
وقتی به ما در ۲ الف ملاقاتی داده بودند، سربازجو، قبل از اینکه من خانواده را ببینم، اولین حرفی که زد این بود که هدایتان هم که رفت. وقتی من با خانواده ملاقات کردم، سعی میکردند به روی من نیاورند چون فکر میکردند من نمیدانم. گفتم لازم نیست پنهان کنید. من میدانم هدی رفته است. وقتی مرا به ۳۵۰ بردند، ۱۲ نفر به خاطر عدم رسیدگی به هدی اعتصاب کرده بودند. ولی من چون خیلی ضعیف شده بودم، توان همراهی با آنها در اعتصاب را نداشتم و فقط روزه میگرفتم.
فرمودید که شهید هدی صابر دهه ۸۰ به این نتیجه رسیده بود که روی مباحث هویتی و اعتقادی کار کند و ماحصل آن هم مباحث قرآنیشان شد. میخواهم بدانم ارزیابی شما چیست و اینکه در آن شرایط و با آن مقتضیاتی که وجود داشت، روی آوردن به مباحث هویتی و اعتقادی را راهبرد درستی میدانستید؟
علیرضا رجایی: تا آنجا که به قضیه ملی ـ مذهبی برمیگشت، بله. چون از دهه هفتاد، نسبت به بنیانهای فکر دینی، پرسشها و عقبگردها یا کنار گذاشتنهایی در فضای کلی جامعه و نه فقط در یک جریان خاص جامعه شروع شده بود. و در دهه هشتاد گسترش پیدا کرده و الآن هم ادامه دارد. یادم است با یکی از دوستان که صحبت میکردم، گفتم من نگرانم با این وضعی که دارد در فضای عمومی ایران پیش میرود، یک رخداد شبیه ۵۴ دوباره اتفاق بیفتد. آن دوست ما گفت ۵۴ اتفاق افتاده است. بنابراین کار هویتی و اعتقادی در آن شرایط لازم بود و هست و هر روز هم نیازش بیشتر احساس میشود. بنابراین تشخیص هدی تشخیص درستی بود و او هم به سهم خودش سعی میکرد قدمهایی در این مسیر بردارد. ولی الآن میدانیم که قضیه نسبت به سال هفتاد پیچیدهتر است. بخصوص با نوع حکومتی که در ایران هست و خودش را منسوب به دین میداند و نیز تجربیات دینی جاهای دیگر مانند طالبان و القاعده و داعش و… متأسفانه ضربهزننده است و تجارب مثبتی نیست. پس حداقل، جریانی که خودش را ملی ـ مذهبی میداند باید توضیحاتی در این زمینه داشته باشد و از عهده این وقایع بنیانبرافکن بربیاید و گونهای از روایت و تفسیر از دین ارائه بدهد که بتواند در مقابل این وقایع همچنان خودش را زنده نگه دارد. تشخیص هدی صابر تشخیص درستی بود ولی این مستلزم کار همهجانبهای است و یک نفر به تنهایی نمیتواند آن را پیش ببرد.
دوگانهای در افواه مطرح بوده تحت عنوان آرمانگرایی و واقعگرایی. کنش سیاسی میتواند آرمانگرایانه یا با پذیرش واقعیتها باشد. از این زاویه ممکن است نقدی بر رویکرد هدی صابر وارد باشد. به عنوان نمونه همان اعتصاب غذایی که منجر به شهادت شد. میخواهم نظر شما را درباره این دوگانهسازی و نقدی که مطرح میشود که هدی صابر خیلی آرمانگرایانه نگاه میکرد و مقتضیات واقعگرایی سیاسی را در کنش سیاسی خود مدنظر قرار نمیداد، بدانم.
علیرضا رجایی: در اینکه هدی یک آرمانگرا بود بحثی نیست. واقعاً آرمانگرا بود و نسبت به اعتقادات خودش عمیقاً مستحکم و شاید تا حدی هم انعطافناپذیر بود. البته خیلیها اعتصاب غذا کردند. خود ما هم بعد از قضایای ۲۸ فروردین اعتصاب غذا کردیم. افرادی هم مثل من بودند که از نظر بنیه از هدی خیلی ضعیفتر بودیم. نمیشود گفت چون آن اتفاق افتاد نباید اعتصاب میکرد. او از کجا میدانست قرار است چنین اتفاقی بیفتد؟ قبل از دستگیری هم هدی با توجه به اینکه برادرش مرحوم مهدی صابر به دلیل بیماری قلبی فوت کرده بودند، آزمایشی در بیمارستان داده و قلبش سالم بود. حالا اینکه آنجا چه اتفاقی افتاد بحث دیگری است. البته روایتی که دوستان از جمله آقای دلیرثانی میگفتند، نشان میدهند که آن یکی دو روز آخر حالش مساعد نبوده و اگر بهداری حداقل کمی نارسایی قلبی را تشخیص میداد، شاید واقعاً اعتصابش را میشکست. چون بعداً هم که من آنجا رفتم، دوستانی که آنجا بودند از جمله خود خسرو دلیرثانی میگفتند وقتی به او میگفتند مراقب باش میگفت من حواسم هست. یعنی اینطور نبوده که بخواهد تا ته خط برود و سلامتیاش برایش مهم نباشد. ولی نسبت به باورهای ایمانیاش خیلی انعطافناپذیر بود. گاهی وقتها شاید بیش از اندازه سختگیر میشد. چون در یکی دو سال آخر، مرا هم در کارهای صنفی مثل ملاقات با خانواده زندانیان و برخی کارهای دیگر که برای رشد ملی ـ مذهبی بود، سهیم میکرد. خاطرم هست که سر قضیهای که طراحیاش با خود هدی بود و با مجموعهای از دوستان تا جایی هم پیش رفت، وقتی قرار شد تغییراتی در آن ایجاد شود، کل پروژه را ترک کرد و هرچقدر هم من سعی کردم بگویم اتفاق خاصی نیفتاده، میگفت این خلاف توافق اولیه است. راست هم میگفت. خلاف توافق اولیه بود ولی میشد کار را ادامه داد. ولی هدی حاضر به ادامه نشد و خود دوستان ادامه دادند، ولی انصافاً آنچیزی که هدی میخواست نشد. در این قضایا شاید لازم بود کمی منعطفتر باشد. شاید خیلی هم ربطی به آرمانگراییاش نداشت. بیشتر به انعطافناپذیری شخصیتیاش مربوط بود که وقتی به پدیدهای باور داشت، حاضر نبود به آن تبصره و حاشیه بزند. این از یک جهت در استحکام شخصیتی و استمرار در مسیرش مثبت بود، ولی گاهی اوقات در کار مشترک اینها بازتابهای منفی دارد.
اگر بخواهیم چند ممیزه یا ویژگی بارز شهید صابر که قابل توجه است را برای نسل جدید بگوییم، از نظر شما این ممیزهها چه هستند؟
علیرضا رجایی: چون گفتید نسل جدید، از امور جزئیتر به کلیتر میروم. اگر نمیگفتید نسل جدید، من اول میگفتم باورهای ایمانی. ولی برای نسل جدید ممکن است این رونق زیادی نداشته باشد. بنابراین اولین چیزی که میگویم جوانمردی هدی است. علاقهای که به سنت پهلوانی ایران داشت زبانزد بود. سر همین عادت پهلوانی با او شوخی هم میکردند. وقتی ما زندان بودیم، آقای کاظمیان یک عکس از من و هدی منتشر کرد که هر دو داریم به شدت میخندیم (در خانه مرحوم سحابی بود که آقای مدنی برای آقای سحابی تولد گرفته بود) آن خنده شدید به این خاطر است که من خیلی وقتها سر به سر هدی میگذاشتم و منتظر جوابهایش میشدم. آن حالت جدی که جواب میداد خیلی مظلومانه و ملیح میشد. بعد من به شدت میخندیدم و متعاقبش او هم میخندید. من یک تکههایی به او میانداختم و وقتی او جواب میداد خیلی جالب میشد. در مورد جوانمردیاش خاطرهای بگویم. یک بار ما نزدیک خانه آقای بستهنگار بودیم، در دربند خانههای خیلی فاخری هست. از یکی از خانهها خانمی که ظاهراً خدمتکار بود بیرون آمد و چیزهایی دستش بود که معلوم بود صاحبخانه به او داده است. خیابان خانه آقای بستهنگار هم سربالایی تندی دارد. هدی این خانم را که دید به سرعت رفت که کمک کند اینها را از دست او بگیرد و آن خانم به او نداد. وقتی برگشت من سر به سرش گذاشتم که تو میخواستی وسایلش را از دستش بقاپی، او نگذاشت! ولی آن جوانمردی و حس عمیقی که نسبت به مردم و محرومان داشت چیز شگفتانگیزی بود. این در خیلی از جنبههای شخصیتی هدی بارز بود.
خیلی ایراندوست بود. واقعاً ایران را عمیقاً دوست داشت. تهران را به شکل قدیمش خیلی دوست داشت. گاهی که برای صرف ناهار بیرون میرفتیم، میرفت و در بازار تجریش، جاهای قدیمی و گمنامی را پیدا میکرد که روی تختها بنشینیم و ناهار بخوریم. همه آنها را میشناخت، آنها هم او را میشناختند و سلام و علیک گرمی با هم میکردند و حرص میخورد از اینکه بافت تهران به این شکل دارد بیهویت میشود. علاقه عمیقی به ایران داشت.
علاقه و باور عمیقی به پیشتازان مبارزه برای رهایی ایران داشت. به بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق و مرحوم مصدق علاقه چشمگیری داشت. من خاطرم هست و بارها هم نقل کردهام که یک بار داشت خاطرهای غیرمستقیم را در طول تدوین کتاب «سه همپیمان عشق» نقل میکرد که آقای ابوالقاسم خزعلی که چند وقت پیش فوت کرد، به حنیفنژاد گفته بوده که «محمد قلب من با قلب تو میزند». وقتی این را گفت به هقهق گریه افتاد. علاقه و باوری که به پیشتازان مبارزه رهاییبخش در ایران داشت خیلی عمیق بود.
بنابراین جوانمردی، ایراندوستی و علاقه به همه کسانی برای ایران فداکاری کرده بودند از ممیزههای شهید هدی بود. فقط هم بحث مبارزه سیاسی نبود و علاقه عمیق او شامل کسانی که کار علمی کرده یا کارهای بنیانی ملی کرده بودند هم میشد. آن ویژهنامهای که برای سازمان برنامه در ایران فردا منتشر کرد، حاکی از همین است. یا برای دکتر شبیرینژاد که به این معنا مبارز سیاسی نبود و یک چهره علمی ملی بود، ویژهنامهای در چشمانداز ایران منتشر کرد.
چهارم باورهای ایمانی عمیق او است. کلمه عرفانی الآن متاسفانه دستمالی شده است. ولی یک ایمان خیلی غریبی داشت. من دیده بودم که گاهی به تراس خانه آقای بستهنگار میرفت و روی زمین بدون زیرانداز شروع به نماز خواندن میکرد. بعد از شهادت هاله هم، دوستانش در بند ۳۵۰ میگفتند که در آن روزهای گرم خردادماه روی آسفالت نماز خوانده بود و این به او تسلی میداد.
البته شاید این یک ویژگی روحی است که به جوانان قابل توصیه نیست. ولی اگر بخواهم جور دیگری بگویم، ایمانی که در وجود هدی بود، یک جور رنج اگزیستانسیالیستی در او ایجاد میکرد. نسبت به وقایع ناگوار خیلی حساس بود و واقعاً خیلی رنج میکشید. قلب سالم و ورزشکار هدی چیزی نبود که به خاطر یک اعتصاب از کار بیفتد. این رنجی بود که از نارواییها میدید. گاهی بازتاب این رنج برای بعضیها این بود که رفتارهای تند هدی را میدیدند و فکر میکردند که خیلی خلیق نیست. در حالی که عمیقاً رئوف بود و متأثر میشد و از نارواییهای محیط از هر لحاظ عذاب میکشید و نمیتوانست نسبت به آنها بیتفاوت باشد. در عین حال در دوستی پایدار و صادق بود و در رفاقت صرفنظر از مسائل سیاسی، پرداخت هزینه میکرد. در آن دیدارهایی که ما با خانوادههای زندانیان سیاسی داشتیم، ملاقاتها خیلی پشتسر هم بود و یک روز که چند ملاقات انجام داده بودیم، دیروقت شده بود و گفت حالا برویم لواسان دیدن داماد مرحوم مهندس بازرگان، آقای مهندس محققی ـ که ما خودمان با هم مدتی در زندان بودیم ـ گفتم هدی الآن دیگر برای لواسان رفتن دیر است. گفت اگر تو نمیآیی من بروم. گفتم من که تو را تنها نمیگذارم. اینها را در حکم وظیفه برای خودش میدانست.
یکی از دوستان فراکسیون دانشجویی مجلس ششم که در زندان بود، قصد داشتیم به خانوادهاش سربزنیم. ما داشتیم میرفتیم، دم میوهفروشی فخرآباد ایستاد و یک صندوق میوه خرید. وقتی به آنجا رسیدیم، دختر خردسال زندانی به طرف او پرید و معلوم بود که بارها به آنجا رفته است. من بار اولم بود و به خاطر این رفتم که هدی میخواست برود. خودم به اندازه او احساس مسئولیت نداشتم. از این جهت واقعاً انسان عجیبی بود و برای آدمهای عادی از جمله من این خلقیاتش دستنیافتنی بود. این هم اقبال من بود که او خودش مرا در این کارها سهیم میکرد. وگرنه شاید من در این حد خودم را مسئول نمیدانستم. در این زمینه هم برایش فرقی نمیکرد که فرد متعلق به کدام گرایش و جریان است و قبلاً چه مرزبندیهایی با او داشته است. گرچه این مرزبندیها را در زندان کاملاً رعایت میکرد و این باعث شده بود که یک مقدار بین او و بقیه فاصله بیفتد، ولی وقتی بیرون بود در مورد مسئله خانواده زندانیان اصلاً این مرزبندیها را لحاظ نمیکرد.
به هر حال انسان ویژهای بود مثل خیلی از این انسانهای ویژهای که ما دیدهایم. گاهی وقتها خدا ترجیح میدهد این گونه افراد را به قول میلان کوندرا از این بار هستی خلاص کند. آنقدر که این بار برایشان سنگین است و برای خود احساس مسئولیتهای بزرگ میکنند….
منبع: یادنامه پنجمین سالگرد شهادت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر