هدى عزیز، حال فرسنگها دورتر از جسمت و نه روحت با تَن فرطوطِ خویش چندصباحى قلم و کاغذ را به اشکم مزین مى کنم. سالیان اول دورى تو سرگشته و مضطرب دنبال نور امید و دادرسى بودم که مبادا خون پاکت در دیار کُفر تلف نشود. به مانند خودت به این قاضى و آن بازپرس تَشَر زدم، دنبال قاتل گشتم و به ناگاه ضارب را در منزلم یافتم! ٢ سال تمام پیگیر چرایى کشته شدن ناجوانمردانه تو از قاتل مسخِ به قدرت بودم؛ هر روز و شب کابوس قصاص و امید یافتنِ قاضى عادل التیامى بود براى غرور جریحه دار شده خود و فرزندانم، امّا نشد که نشد، خدا نخواست که نخواست و من را سرافکنده کرد در برابر خون پاک تو. امّا پایان ماجرا اینجا نبود، جسم و روحم پُر بود از کینه و خشم و انتقام، در موطن خویش در به در گشتم دنبال ناجى، ناجى احضارم کرد، ناجى خُردم کرد و خَلاصم کرد، ناگاه صدایت در ذهنم پیچید که گفتى: فریده جان قاتل من ناجى تو نیست، ناجى تو خداى رقصانِ ماست که اهل معامله است. تلنگرم زدى که خودت را تحقیر نکن و خداىِ بازنشسته اینان را رها کن؛ خداى اینان تنها دست اندرکارىِ است خَشن براى از بین بردن انسانهاى پاىِ کارِ تَخته فرشِ هَستى… صدایت تسکینم داد، قلبم را از کینه خالى و به آینده امیدوار، آینده اى که سند قتل تو در تاریخش حک شده است، شاید من نباشم ولى آیندگانِ با حافظه تاریخى خواهند دانست که تنها به جرم دغدغه دارى مردم و مظلومین چه نامروتى هایى که در حق تو روا نداشتند. سالها به این زندان و آن زندان رفتن، سالها تحقیر و بى مرامى چشیدن و سرآخر دیدن جسد غرق درخون تو بر اثر ضرب و شتم در زندان، روحم را مچالاند، فرارى ام داد و هم تو و هم مرا خلاص کرد از دستگاه بى قوه قضا. حال در سرزمینى غریب، در حباب خودساختهِ منهاى سیاست و منهاى مردم بى حافظه تاریخى سخت مشغول مداواى دردِ کهنه خویشم و دیدن موفقیت فرزندانت مسکنى است بر ترکشهاى ناشى از بیمارى ام، امّا زندگى همچنان جارى است و «رفیق» تیماردار است… جهان چرخان است میلها پویان است و آینده، امیدواران روشنی فردا از درز سلولها و قبرستانها، بس هویدا… پنجمین بهار تلخ پاییزى، خرداد ٩۵
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر