۱۳۹۳ خرداد ۲۴, شنبه

قدمگاه و روز پایانی / محمد نوری زاد

قدمگاه و روز پایانی
دوشنبه نوزده خرداد – روز نود و چهارم
یک: از روز قبل، همه چیز برای تحویل اموالم مهیا بود. دو بار زنگ زده بودند که فلان ساعت بیا و دیر نیا. امروز صبح، بعدِ کلی معطلی رفتم اجرای احکام دادسرای اوین. جایی که باید لوازمم را تحویل می گرفتم. کیس های کامپیوترها را آوردند و چیدند روی هم. با دل و روده ای که از دو تای آنها بیرون بود. چهار سال و نیم بود که ندیده بودمشان. با قاضی اجرای احکام صحبت کردم. که مردی بود چهل ساله و کم حرف. گفتم: پس اجاره بهای این لوازم چه می شود؟ او چه باید می گفت؟ می گفت: به من مربوط نیست؟ یا می گفت: چه کسی گرفته که شما دومی اش باشی؟ و لابد: همین که بعدِ این همه سال دستت به اصلِ اموالت رسیده برو خدای را شاکر باش. به قاضی گ
فتم: این تشکیلات اگر اسمی از مسلمانی برخود نداشت، من به پس گرفتن اموال یا اجاره بهایش اصرار نمی ورزیدم.
به کمک یک سرباز کیس ها را بردیم و خواباندیم روی صندلی عقب اتومبیل. روز قبل همانجا مقابل زندان اوین همسر آقای دکتر بهزادیان نژاد را دیده بودم. که اکنون در بند 350 زندانی است. به جرم همکاری با جناب میرحسین موسوی. و یعنی به جرمِ هیچ. که اگر جرمی در کار باشد باید سردار جعفری - با توجه به سخنان انکار ناپذیرش - در زندان باشد. همسر آقای دکتر بهزادیان نژاد گفت: یک وانت از اموال ما را برده اند و بجز تعدادی پس نداده اند. هرچه پیگیری می کنم می گویند مپرسید که راه بجایی نمی برید.
دو: دو دسته گل رُز سپید خریدم. هر دو را دادم به سرباز دمِ در. گفتم: یکی برای خودتان، یکی را هم بده به مأمورانِ حفاظت فیزیکی بخاطر مدارایِ پنج شش ماهه شان. و گفتم: این آخرین روزی است که من اینجایم. سربازِ دم در لبخندی زد. طعم لبخندش از یکجور دلتنگی بر می خاست. در این مدت ما به هم خو گرفته بودیم. تا می رسیدم و لباس می پوشیدم و پرچم به دوش به طرفشان می رفتم، برایشان دست بالا می بردم. آنان نیز با تکان سر و یا دستی که گاه به سینه می بردند، محبت خود را به سمتِ من گسیل می فرمودند.
سه: نخستین کسی که به سراغم آمد، مرد جوانی بود کمی فربه و آمده از بروکسل. وی دو بار پیش از این نیز در قدمگاه به دیدنم آمده بود. داستانی برایم تعریف کرد. گفت: فیلی در جنگل به لانه ی مورچگان پای نهاد و پای پس نکشید. مورچه ها از سروکولش بالا رفتند. فیل با یک تکان همه را به زیر انداخت جز یکی که به گلویش چسبیده بود. همه ی مورچه ها شروع کردند به تشویق آن یکی. که: گلویش را ول نکن. یا: نیشش بزن. یا: برو توی چشمش، توی دماغش، توی گوشش. و از این داستان نتیجه گرفت: من از بروکسل برای شما هورا می کشم و دیگران از جاهای دیگر.
مردی آمد حدوداً پنجاه ساله و کت و شلواری و کمی قد کوتاه اما تو پُر. عرق کرده بود چه جور. تا رسید شروع کرد به بوسه بارانم. گفت: مستقیم از ایلام آمده ام. و گفت: تا خواندم این آخرین روزِ حضور شما در اینجاست، به یکی از دوستانم گفتم: من رفتم به دیدن نوری زاد. و کارتِ جانبازی اش را نشانم داد. که: چهل و هفت ماه در جبهه بودم از چهارده پانزده سالگی. اما اکنون می بینم بازی خورده ام توسط جماعتی که هیچ نسبتی با آرمان های من و بچه های جنگ نداشته اند. و گفت: ما کجا مثل این ذوب شدگانِ بی چاک و دهن، سفید را سیاه می دیدیم و سیاه را سفید؟
مرد دیگری آمد در همین محدوده ی سنی. که کتش را تا کرده و روی دستش انداخته بود. این یکی سی و هفت ماه جبهه داشت. و خیلی زود با مرد ایلامی پیوند خورد و مشترکاتش را با وی در میان نهاد. از آرزوها و انسانیت ها و خصلت های بخاک افتاده. جوانی آمد و دو بطری آب به دستم داد. و جوان دیگری که در مقطع کارشناسیِ ارشد علم وصنعت درس می خواند. و دیگری که مهندس عمران بود. و دیگری که لاغر و کارمند جایی بود.
یک موتوری آمد با دختر شانزده ساله ی چادری اش که بر ترک نشانده بودش. این دختر پدر را به قدمگاه کشانده بود. پدر سه جلد کتاب آورده بود از کتاب های استاد محمد رضا حکیمی. دو جوان دیگر نیز آمدند. و یک بانو نیز. که دکتر بود در رشته ی معارف دینی. جمعیتی شدیم برای خودمان. و همین جمعیت، برادران حفاظت فیزیکی را به سمت ما کشاند. هر چه تقلا کردم این یک امروز را بی خیال شوند، نشد که نشد. البته به آنان حق می دهم. دوربین های بالای سر، به آنان و به نحوه ی انجام وظیفه یِ آنان نیز چشم داشتند.
مأموران اطلاعات از یک به یک دوستان من کارت شناسایی خواستند. سر آخر رفتند سراغِ مرد ایلامی. در همین حال بانوی دیگری نیز آمد. مرد ایلامی به مأموران گفت: اگر نوری زاد اجازه بدهد من به شما کارت شناسایی نشان می دهم و گرنه نه. و آنچنان این یک جمله را محکم گفت که مأمور اطلاعات آمد سروقت من که بگو کارتش را بدهد. این بانوی دومی، چهارده ساله بوده که با برادر شانزه ساله اش به زندان می رود. خودش کمی بعد آزاد می شود اما چهار برادرش اعدام می شوند پی در پی. بی آنکه جز هواداری جرمی مرتکب شده یا اساساً کاری کرده باشند.
همه که رفتند، به زمین قدمگاه چشم دواندم. به جایی که ردی از رفت و آمدهای مکرر من نداشت اما من با هر سانتی مترش آشنا بودم. به پل عابر نگاه کردم. به خانه ی مرد ویلیچری. به درِ بزرگِ ورودی. به بزرگراه با اتومبیل های سراسیمه اش. و به سایه ی مرد پرچم به دوشی که برای پس گرفتن اموالش چه مشقت ها که نکشید و چه تلخی ها که نچشید.
چهار: من قرار بود از همین شنبه ای که در راه است به قدمگاه دوم بروم. جایی که به سپاه مربوط است. و در آنجا پای به راهی بگذارم که انتهایش معلوم نیست. در این میان، جمعی از دوستان مرا از همزمانیِ این قدمگاه دوم با بازی های جام جهانی بر حذر داشتند. که: غوغای فوتبال، حساسیت های کلی کشور را آنچنان در هم می پیچاند که مفرّی برای خبرِ قدم زدن های تو باقی نمی گذارد. نیز گفتند: بهتر که این قدم زدن ها را به ورطه ی تعویق اندازی. دیدم این سخن، سخن نیکویی است. چه، جماعتِ " داعش" نیز تصرفِ یک به یکِ شهرهای عراق و زدن ها و کشتن ها را به همین همزمانی با جام جهانی فوتبال موکول کرده است. پس، شروع قدم زدن در قدمگاه بعدی بماند برای فرصتی دیگر.
پنج: می گویم: خیزش جماعت داعش ( دولت اسلامی عراق و شام) و طالبان، و یا حساسیت های برخاسته از وهابیون، همه یک جورهایی به برخاستن اسلام شیعی در این سوی کره ی ارض اختصاص دارد. اسلامی شیعی ای که از همان ابتدای برآمدن خشن بود و اکنون نیز خشن هست و به هر کجا که پای نهاده، جز بر آشفتنِ اوضاع دأبِ دیگری نداشته است. می گویم: جمعیت داعش، خیزشِ یک عصبیتِ ناشی از طردِ جماعتی است که عراقی اند اما حاکمان شیعه ی عراق آنها را به بازی نگرفته اند. صرفاً به اسمِ سنیانِ صدامی، از هر منصبی و از هر حضوری کنارشان گذارده اند و تا توانسته اند تحقیرشان کرده اند.
از همین روی است که من مرتب به حاکمان خود هشدار داده ام شما نمی توانید یک جوان مسیحی و یهودی و زردشتی و کرد و بلوچ و عرب را صرفاً بخاطر این که جور دیگری می اندیشند، از حضور در منصب های شایستگی باز بدارید. بارها گفته ام: چه ایرادی دارد یک جوان کارآمدِ یهودیِ ایرانی، مدیرِ جماعتی شیعه ی کند فهم و دیر فهم باشد؟ یا بارها گفته ام: یک جوان متخصص سنیِ ایرانی چرا نباید بتواند وزیر باشد؟ نادیده گرفتن این شایستگی های حرفه ای و انسانی، هم توهین به عروسِ عقل است و هم طرف مقابل را به وادیِ نفرت در می اندازد. یکی می گفت: سردار سلیمانی کجایی؟ بیا و جمعش کن!
شش: من دیروز سخنان آیت الله سعیدی را که بلافاصله بعد از سخنرانیِ پر سر و صدای سردار جعفری سخن گفته، منتشر کردم. در این سخنرانی، آنچه که شما نمی بینید، مردم اند و آنچه که می بینید، استحاله ی همه جانبه ی یک نگرش، در فردیّتِ فردی به اسم مقام عظمای ولایت است. پیشنهاد می کنم بارها این فیلم را ببینید. و باز پیشنهاد می کنم هم سردار جعفری و هم آیت الله سعیدی، اگر به گزینش گریِ من در انتشار این فیلم ها معترض اند، نسخه ی کامل آنها را در اختیار مردم بگذارند تا معلوم شود در پس و پشتِ درهای بسته ی سپاه، چه دست هایی بهم چفت می شوند. عجبا که همین آیت الله سعیدی – آنجا که از او در باره ی سخنان سردار جعفری می پرسند – اصل خبر را انکار می کند.
هفت: داستان مرگ مغزی آیت الله مهدوی کنی و تلاش اطرافیان وی برای این که بگویند فلانی زنده است، بیشتر به بقچه پیچ کردنِ سردار مرده ای شبیه است که وی را بر پشت اسبش بسته اند و با فرستادن اسب به میان سربازان دشمن بنا بر ایجاد رعب یا بهتر بگویم: خرید زمان دارند. داستان البته به ریاست وی بر مجلس خبرگان رهبری نیز مربوط است. که اگر خبر در پیچد که فلانی مرده، باید بلافاصله جلسه برگزار کنند و احتمالاً کسی را به ریاست بنشانند که ای بسا مقبول رهبری نباشد. وقتی شما به کل این بازیِ خنده دار معترضید، چه فرقی می کند رییس این باشد یا آن؟
محمد نوری زاد
بیست و دوم خرداد نود و سه - تهران

هیچ نظری موجود نیست: