یک: دیروز صبح با دکتر ملکی رفتیم دادگاه انقلاب و روی پله هایش نشستیم به انتظار. قرار بود بانو نرگس محمدی را از زندان به دادگاه بیاورند و طبق معمولِ نظام اسلامی، قاضی صلواتی همان کند که وزارت اطلاعات از وی خواسته است. آقای محمدی، برادرِ نرگس بانو به من گفت: وکلای نرگس نامه ای را روی پرونده ی نرگس دیده اند که در آن نامه، وزارت اطلاعات از قاضی صلواتی خواسته که مجازاتِ نرگس را یک و نیم برابر افزون تر حکم کند. و این یعنی ده پانزده سال زندان تنها برای عضویتش در لگام و ملاقات با خانم اشتون و فعالیت های حقوق بشری اش. پرونده های دیگری که برای نرگس محمدی پرداخته اند بماند.
روزی که نرگس بانو به من زنگ زد و گفت اطلاعاتی ها ریخته اند پشتِ در و تهدیدش کرده اند که اگر در را وا نکنی می شکنیم و داخل می شویم، من با سرعت خودم را رساندم درِ خانه اش. در آنجا مأموران راه را بر من بستند و مرا از حیاط به خیابان راندند. در خیابان من تا توانستم با رادیوها و شبکه ها و سایت های خبری مصاحبه کردم و گرفتاری و تنهاییِ نرگس را برایشان وا گفتم. در حال صحبت با یکی از این رسانه ها بودم که دیدم نرگس بانو و مادر ستار بهشتی، در محاصره ی مأموران، از داخلِ حیاط به خیابان آمدند. گوشیِ تلفن را پایین آوردم و به نرگس بانو گفتم: خانم محمدی، سرتان را بالا بگیرید که ما جز پاکی و درستی و درستکاری از شما هیچ ندیده ایم. آنانی باید بترسند و بلرزند که نابکارند و دستشان به مال و جان مردم آغشته است. و به مأموران اطلاعات گفتم: این بانو امانت ماست. مباد گزندی به وی برسد!؟
دیروز اما با گوهر بانو عشقی - مادر ستار بهشتی - که از رباط کریم آمده بود، و با مادر سعید زینالی، و با مادران پارک لاله، و با دوستان دیگرمان هر چه نشستیم، نرگس را نیاوردند. شاید از ابتدا نیز می دانستیم که آوردن نرگس به دادگاه، وزنِ خبرهای بظاهر مرده یِ زندانیانِ بی گناه را سنگین تر می کند و بار دیگر تنهایی و بی گناهی و شایستگی های نرگس را بر سرِ زبانها می اندازد. به قاضی صلواتی پیغام فرستادیم که: اگر ما " لگام" ی ها را در جرم نرگس محمدی شریک نبینی، به خانه ات می ریزیم و سرِ ریسمانِ دکل های دزدیده شده را از خانه ات بیرون می کشیم. می گویم: آدم، دمِ درِ خانه ی تن فروشان بایستد به نوکری، اما قاضی ای نشود که مأموران اطلاعات و سپاه ریسمانی به گردنش بسته اند به چاکری. که در خانه ی تن فروشان، تو تنها خودت را خفیف کرده ای، و در کسوتِ قاضیِ قلاده به گردن، مردم را و اعتماد مردم را و حق را و انصاف را و آزادگی را و مرام های بسیارِ انسانی را.
دو: این تابلو را به یاد نرگس بانو تمام کردم. به یاد بانویی که هیچ گناهی با او نیست جز این که: دزد نیست. فریبکار و دروغگو و نان به نرخ روز خور نیست. این تابلو را با یاد بانویی بر آورده ام که در لباس یک زن، با تهی دستی و نداری اما با آزادگی و سرفرازی ساخته است، تا هرگز با مردم دزدی، آنهم در لباس آیت اللهی، و یا با برکشیدنِ خرافاتِ این نظام اسلامی، در فرو دستی و فرومایگی فرو نمیرد. که در گمانِ من، همه ی آیت الله هایِ مردم دزد، مرده اند از قرن ها پیش. بویژه آن آیت اللهی که از انتشار خبرِ بورسیه کردنِ کودن های خودی، و انتشار خبر دزدی هایِ اطرافیانش چهره درهم می کشد. بله، ما اینجا با آیت الله های مرده پنجه در پنجه ایم. آیت الله هایی که هوار می کشند که: زنده اند، بی آنکه رطوبتی از زندگی با آنان باشد.
می گویم: آیت الله هایی که روزه خواری را ببینند و دکل خواری را نبینند، در اعماق تاریخ مدفون اند و پوسیده. چرا که در نظامِ آیت اللهیِ محمد نوری زاد، همه ی آیت الله ها و آخوندهای سربازی نرفته، دزد اند بلاتردید. این را من نمی گویم، بل قوانین آیت اللهیِ آیت الله های مرده می گویند. و باز این که: در قاموسِ آیت اللهی محمد نوری زاد، اسلام و نظامی که امضاء می کنند زندانی کردنِ نرگس محمدی را به صرف این که داد می زند مردم انسان اند و حقوقی دارند از یک سوی، و امضاء می کنند سربازی نرفتنِ آیت الله ها و آخوندها را به صرف این که عمامه ای بر سر دارند و عبایی بر تن از دیگر سوی، این اسلام و این نظام، جز برای در پوشِ مزبله ها هیچ افاده ندارند حتماً و مطلقاً.
محمد نوری زاد
شانزدهم تیرماه نود و سه - تهران
شانزدهم تیرماه نود و سه - تهران
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر