پاییز سال ۶۴ است. دخترکوچکم را به «مهدکودک رشد» در خیابان توانیر واقع در خیابان ولی عصرگذاشته ام و دارم از سرازیری خیابان پایین میآیم. احساس میکنم کسی دارد تعقیبم میکند. در ضمن این که مراقبم، وانمود میکنم که اعتنایی به تعقیب کننده ندارم. با خودم میگویم شاید خیالاتی شده ام. ممکن است طرفْ سرِ خیابان بپیچد به سمتِ راست یا چپ و سرِ خود بگیرد. من که قرار نبود از این حساسیتهای بیهوده به خرج دهم، وگرنه زندگی جهنم میشود. سرازیری را که طی میکنم به خیابان اصلی میرسم، اما نه، تعقیب کننده دست بردار نیست. یعنی از کِی دارد مرا تعقیب میکند؟ و این قدر «رو» و علنی؟ کلافه میشوم. باید با این بابا تکلیفم را روشن کنم. هر چه بادا باد! ناگهان برمی گردم و یک راست چشم در چشم تعقیب کنندهی سمج میدوزم، و از تعجب خشکم میزند. یکی از هم اتاقیهای من در زندان اوین در سال ۶۲ است. میگویم:”شیخ احمد تویی؟ “. بِروِبر نگاهم میکند و میگوید:”آره”. میگویم: “خب، چرا آن جا ایستاده ای؟ بیا جلو ببینم نکبت”. ترس زده و هراسیده میگوید: “بیایم؟ بیایم جلو؟ یعنی واقعابیایم؟ “. میگویم: “خدا لعنتت بکند معلوم است، چرا نیایی، چه ات شده؟ “. بااحتیاط میآید جلو. اما دست به عصاست و خیلی نزدیک نمیشود، فاصله اش را حفظ میکند. او را در آغوش میکشم و گونه هایش را میبوسم. کمی یخ ش بازمی شود. میگویم: “حالت چطور است پسر؟ چرا نمیآمدی جلو؟ چرا تعقیبم میکردی؟ این بازیها چیست؟ “. میگوید: “مطمئن نبودم بخواهی با من حرف بزنی”. میگویم: “چرا نخواهم؟ ما که با هم دوست بودیم، مگرنه؟ “. نگاه مات و خیرهای به من میکندکه: “خب، خیلیها نمیخواهند، میترسند، تو معلوم است هنوز در هَپروتی”. اشاره میکنم که راه بیفتیم. در حین راه رفتن همین طورکه حرف میزنیم پیاده روِ خیابان اصلی را پایین میآییم. شیخ احمد هر چند ثانیه یک بار برمی گردد و پشت سرش را نگاه میکند. ملتهب است. خوب مراقب خیابان اصلی است. هر ماشینی را که رد میشود زیر نظر دارد. از گفتههای جویده جویده اش دستگیرم میشودکه برای یکی از شرکتهای خصوصی «موتوریِ پِیک» شده است. البته خرجش با برجش نمیخواند. دستش تنگ است و ناچار است دو جا کارکند. اسمش احمد. ت است اما ما صدایش میزدیم شیخ احمد، چون حول و حوش سال ۵۳ لباس طلبگی را کنده و دور انداخته و مارکسیست و چپ شده است. فعالیت کمونیستی و کارگری کرده، دستگیر و زندانی شده و سه سالی را در زمان شاه گذرانده است. پس از انقلاب به گروه «وحدت انقلابی» پیوسته و در موج دستگیریهای سال ۶۱ دستگیر شده است. ما که از سابقهی طلبگی او خبر داشتیم صدایش میزدیم “شیخ احمد”، ولی او بارها از ما میخواست با این صفت او را صدا نزنیم: “باباشیخ صدایم نزنید، میترسم اگر این نانجیبها بفهمند که طلبه بوده ام پوست از سرم بکنند، اعدامم کنند”. احمد زن و چند بچه داشت. حتی یک دم از فکر خانواده اش بیرون نمیرفت. آن زمان هیچ امیدی به آزادی نداشت. میترسید بالاخره یکی پیدا شود و در هیئت «کوکلاس کلان»های آن ایام لو اش دهد: “رفقا، قول بدهید اگرمرا کُشتند به خانوادهی من برسید، زن و بچههای مرا تنها نگذارید، کسی جز مرا ندارند.” و رحمان که با شیخ احمد شوخی داشت به طنزی تلخ میگفت: “تو بمیر، بقیه اش با ما” و شیخ احمد سِگرمه هایش باز میشد و بعد ناگهان از شدت خنده میترکید، و صدای خنده اش اتاق را برمی داشت. و حالا به تعبیر بچههای زندان شیخ احمد نه «افقی» که «عمودی» از زندان بیرون آمده بود. به دفتر شرکت که میرسیم میایستد، که یعنی خداحافظی. پیداست که هیچ کدام نمیخواهیم دیدار دومی درکار باشد. این بار او مرا درآغوش میکشد و صورتم را محکم میبوسد. در گوشههای هر دو چشم احمد قطرهی اشکی میدرخشد. و جدا میشویم.
خانه ام نزدیک پارک ساعی است. صبح روزی در آذر سال ۱۳۶۴ دخترکوچکم را برای بازی و سرگرمی به پارک و زمین بازی میبرم که درجلو درِ شمالی پارک به رضا-ف (یا آن طورکه ما بچههای زندان صدایش میزدیم، “آقارضا”) برمی خورم. آقارضا هم دختر برادر یا خواهرش را برای بازی به پارک آورده است. با هیجان درمی آیم که: “چه طوری، آقارضا؟ ” و میروم جلو و دستم را پیش میبرم تا با اودست بدهم. با بی میلی دستی میدهد و حس میکنم صورتش را پس میکشد: ماچ و بوسه بی ماچ و بوسه. آقارضا از بیشتر ما بچههای زندان ده-پانزده سال بزرگ تربود، سابقهی «توده ای» داشت، از مبارزان قدیمی بود و تا پیش از دستگیری اش در سال ۱۳۵۰ (و این بار به اتهام همکاری با چریک ها) چندین بار به زندان افتاده و چند سالی از عمرش را در زندان و بند گذرانده بود و ازدوست داشتنیترین زندانیانی بود که به همهی عمردیده بودم. وانگهی برادر زن باقر مومنی بود. در تمام مدتی که راه منتهی به زمین بازی بچه را طی میکنیم با سردی و برودت خاصی سعی میکند فاصله اش را با من حفظ کند. در زمین بازی یکی دو باری که از اومی پرسم: “راستی، آقارضا از مومنی چه خبر؟ “. با بی میلی و بسیار کوتاه فقط جواب میدهد: “بی خبرنیستیم، خوب است”. و همین. چند باری میپرسم: “از بچهها خبرنداری؟ شنیدی مهدی خسروشاهی را اعدام کردند؟ توی روزنامه خواندی که نبی معظمی در خیابان کشته شد؟ راستی حسین سحرخیز هم زندان بود، من ندیدمش اما میدانستم که او هم هست”. هر که را میشناسم و میدانم آقا رضا او را دوست دارد پشت سر هم نام میبرم اما آقا رضا ذرهای واکنش نشان نمیداد، انگار نه انگار. سرانجام دخترک را از تاب پایین میآورد، نگاهی از سرِ عجز و پوزش خواهی به من اندازد، خداحافظیِ عاریتیِ کوتاهی میکند و میرود. و من تا چند دقیقهای به خط سیرِ محوشوندهی او خیره میشوم.
آذر ماه سال ۱۳۶۵ است. دارم از راستهی کتاب فروشیهای خیابان انقلاب به طرف میدان انقلاب میروم که ناگهان سینه به سینهی دو نفر از رفیقانم درمی آیم. هر دو را از زندان عادل آباد شیراز میشناسم. در جریان انقلاب و پس از انقلاب هم کم همدیگررا ندیده ایم و همکاریهایی هم با هم داشته ایم: سین-ف و الف-عین. مثل برق زدهها به هم نگاه میکنیم و هرکدام نگاههای ارزیابانهای به یکدیگر میاندازیم. تردید همچنان برجاست تا این که سرانجام تصمیم میگیریم سلام و علیک کنیم. سین-ف میپرسد: “راست است که زندان بوده ای؟ از کسی شنیدم”. بعد رو میکند به الف-عین: “راستی، کی بود؟ “، و بی آن که منتظر جواب الف-عین بماند مسلسل وار میپرسد. میگویم: “آره، نزدیک سه سال و…”. میپرسد: “خیلی وحشتناک بود، نه؟ همان طور است که میگویند؟ “. خود او در رژیم گذشته هشت سال زندان کشیده و کم کتک نخورده است. با پوزخنده میگویم: “همان طوراست که میگویند و… خب، یک چیزی هم رویش! “. و دستی به بازوی لاغر او میزنم. الف-عین که آشکارا دور و بر را میپاید و به هر رهگذر نگاه عمیقی میاندازد، زیر لبی میگوید: “این جوری وسط پیاده رو خوب نیست، ممکن است مشکوک شوند، خوب است راه بیفتیم، راه برویم بهتر است”. من و سین-الف بی آن که چیزی بگوییم به اشارت او گردن میگذاریم و راه میافتیم. این بارمسیر عکس میدان را پیش میگیریم و قدم زنان و با احتیاط حرف میزنیم. نگرانی اصلی سین-ف این است که: “می گویند به زور از آدم مصاحبهی میگیرند، داستان توّاب بازی دیگر چه صیغهای است، چه طور این کار را میکنند؟ خب، آمدیم و یکی مصاحبه نکرد، چه میشود؟ چه کارش میکنند؟ “. درهم و برهم میپرسد و کم تر منتظر جواب میماند: “آخر چه طوری است حجری و عمویی و آصف رزم دیده، بابا، آصف…، آصفی که سال ۵۲ سی ماه سلول انفرادی کشید، و خیلیهای دیگر طاهر احمدزاده و اینها را میآورند تلویزیون، دیدهای که؟ مرا بگو به کی میگویم، تو که خودت آن جا بوده ای… یعنی واقعا طوری است که نمیشود زیر بار مصاحبه نرفت؟ “. دارم توضیح میدهم و سازوکار مصاحبهها و شکنجهها را تشریح میکنم که میرسیم به سرِ خیابان ابوریحان و میاندازیم توی خیابان به طرف پایین که سین-ف ناگهان با ته آرنجش میزند به پهلوی من که: “اکبر! یواش تر، صدات را بیار پایین. یک ماشین دارد ما را تعقیب میکند. اصلا یک دقیقه حرف نزن. اگر گرفتنمان میگوییم…”. من هم متوجهی اتوموبیل «آریا»یی شده ام که دارد سایه به سایهی ما میآید ولی در عین حال متوجه ام که پشت سرِ ما دخترجوانی هم دارد میآید و طرف میخواهد ببیند میتواند او را بلند کند. میگویم:”سین، نترس، فکرنمی کنم دنبال ما باشد.”. سین-ف با وحشت دستم را میگیرد و با تحکم میگوید: “گوش کن، تو را نمیدانم اما من میترسم، تو شاید…”. دستم را ازدستش بیرون میکشم و زیر چشمی اتوموبیل را زیر نظر میگیرم. راننده حالا چند نوبتی است که سرش را به طرف پنجرهی پهلونشین راننده دراز میکند و رو به دختر چیزهایی بلغورمی کند که البته من چیزی ازش دستگیرم نمیشود. به سرکوچه که میرسیم کاسهی صبر سین-ف لبریز میشود: “بهتراست همین جا از هم جداشویم، وضع بدی است”. به تلخی میخندم و میگویم: “طرفْ خانم باز است، با ما کاری ندارد! “. سین-ف میگوید: “حالا نشمه باز یا هرچی. بهتر است از هم جدا شویم”. و بی آن که منتظر جواب من بماند آستین نیم تنهی الف-عین را میکشد، دستی تکان میدهند و میروند.
گاه برای مطالعه در زمینهی خاصی (بگیرید بررسی جنبههایی از تاریخ هنر) به فرهنگسرای نیاوران میروم.کتاب خانهی این فرهنگسرا در این زمینه و برخی زمینههای دیگر بسیار پرُپیمان است و به دردبخور. سال ۶۴ است. مدت زیادی نیست که از زندان در آمده ام و دارم با یکی از اتوبوسهای لکنتیِ شرکت واحد به طرف تجریش میروم. در یکی ازایستگاههای پس از میدان ونک پهلو نشین من ازجا برمی خیزد و و پیاده میشود. بی درنگ کسی جای او را میگیرد. من بی اعتنا به اطرافم کتابی را که از کتاب خانهی فرهنگسرا گرفته ام و دارم میروم تا تحویل شان بدهم ورق میزنم وگاه سطرهایی را سرسری میخوانم. باید یک جوری این سفر طولانی و ملال آور را تاب آورد. حس میکنم کسی که تازه بغل دستم نشسته زل زده است به من و کتابم. برمی گردم تا همین جوری نگاهی به اوبیندازم. طرف که فِرنچ امریکایی زیتونی رنگی تنش است زهرخندی میزند که: “حاجی، سلام”. بعد با ژستی پیروزمندانه میگوید: “مرا به جاآوردی؟ “. معلوم است، او را در دم به جا آورده ام. میگویم: “نه، چه طورمگر؟ “. بعد مکثی میکنم: “نمی دانم شاید از بچهْ محلهای سابق منی”. میگوید: “پس این طور. اما من تو را خوب میشناسم. تو همانی که هروقت کاری داشتی و چیزی میخواستی مرا’ برادر‘ صدا نمیزدی. همیشه داد میزدی’ پاسدار! ‘”. میگویم: “به احتمال قوی اشتباه گرفته ای”. از غیظ رنگ به رنگ میشود و میگوید: “یعنی تو تویِ اوین نبوده ای، زندانی نبوده ای، ’منافق‘ نبوده ای؟ “. میبینم بیشتر از این یک چیزهایی جای انکار نیست. میگویم: “چرا، زندانی که بوده ام. قیافهی شما هم راستش کمی آشناست، ولی این را که…” حرفم را میبُرد: “چه طور یادت نیست. یک بارحتی به برادر مسئول بند شکایتت را کردم، یادت نیست؟ “. خوب هم یادم است. صدایم زدند، چشم بند زدم و به زیر هشت بردندم. رئیس بند ازم پرسید: “راست است که به او ’ برادر پاسدار‘ نمیگویی؟ “. من هم گفتم: “بله، درست است”. بعد رئیس بند مکثی کرد و با خشم رو به او کرد و گفت: “چه توقع داری از یک مشت’ منافق‘؟ “. آن روزها گاه همه، از چپ و راست، «منافق» بودند. میگویم: “راستش، چه میدانم، شاید. آخر حافظهی من خیلی ضعیف است. چیزها در حافظه ام نمیماند.”. میپرسد: “داری کجا میروی؟ “. میگویم: ” دارم میروم این کتاب را تحویل کتاب خانه بدهم”. و توضیحی اضافی هم به دُمش میبندم: “آخر موعدش سر آمده”. میگوید: ” کتاب منافقی است؟ “. میگویم: “کتاب منافقی دیگر چه صیغهای است، کتابْ کتاب است دیگر”. میدانم چنان شهر هِرتی است که این اُزگَل بی سروپا کافی است اراده کند تا مرا دوباره به زندان برگرداند. به هیچ دلیل و مدرکی کوچکترین نیازی ندارد. فقط کافی است که بگوید من به این آدم مشکوکم و آن وقت باید ماهها و گاه سالها بروی گوشهی زندان اَنگ بیندازی. به همین سادگی، به همین مفتی و پوچی و بیهودگی. هر آدم مسلح میتواند هرکه را میل اش میکشد بازداشت کند. خوب یادم هست که بسیاری از بچهها را همین جوری به زندان بازگردانده بودند. سر چهار راه پارک وی نیم خیز میشود و میگوید: “خب، ما رفتیم. من این جا پیاده میشوم. دارم میروم سرِ کار. بالاخره یادت آمد؟ “. میگویم: “گفتم که، شاید اگر به حافظه ام فشار بیاورم، چیزهایی یادم بیاید.”. حالا کاملا بلند شده است، سری تکان میدهد و میرود.
سال ۶۱ است. احمد (؟ ) مجلسی، عضو سازمان «توفان»، یکی از نازنینترین و کمیابترین گوهرهای خوشابی است که به عمرم دیده ام، انگار«ستارهای که از کهکشان خود جدا شده و به خارستان زمین افتاده». شک ندارد که اعدام میشود، در «توفان» جای مهمی داشته است و اکنون که در بند و زنجیر است چون عارفی راه نشین آرام و آسوده خاطر به انتظار تقدیر ناگزیر است. نگرانی اش مرگ نیست، یگانه نگرانی اش وهن است، وهنی که همهی زندگی او گواهی میدهد که انسان سزاوار آن نیست. میگوید: “من مبارزم، مبارزه همین چیزهارا هم دارد، پیه همه چیز را به تنم مالیده ام از روز اول. اما این رفتاری نیست که با انسان میکنند. شکنجه میکنید، بسیار خوب، برای ماندن در قدرت باید شکنجه کنید، در بند بکنید، اما چرا پیش از این که مرا از سلولم برای شکنجه بیرون بکشید نمیگذارید شلوارم را بپوشم، با پیژامه ویک لنگه سرْپایی لنگه به لنگه آدم را میبرید به تخت شکنجه میبندید. زندانی مبارز شانی دارد، با پیژامه، با خِفّت؟ ما انسانیم.”.
مرتضی جوان است، جَخ بیست سال دارد. سال ۶۲ برای من تعریف میکند: “در اتاق ۲۶، روزی در باز شد و عاقله مردی آمد تو. نیم ساعت بعد در جلسهی معارفه، همین طور که بچهها دور تا دور اتاق نشسته بودند تا زندانی جدید خودش را معرفی کند و بچهها هم خودشان را به او معرفی کنند، زندانی جدید خودش را این طور معرفی کرد: ’من شکرالله پاکنژاد، از شعبهی هفت‘. اما هیچ واکنشی از بچهها ندید. این شدکه ناچار لازم دید خودش را بیشتر معرفی کند: ’عضو «گروه فلسطین»‘. اما باز عکس العملی ندید، ظاهرا احدی او را نشناخته بود، شکرالله پاکنژادی که حتی «پدر تاجدار» هم نتوانسته بود حرف او را به میان نیاورد و درمصاحبهای با لحن ریشخندآمیزی گفته بود «او که ظاهرا نژادش پاک است…». وقتی جلسهی آشنایی ختم شد رفتم به طرف او و گفتم: ’من شما را میشناسم، پدرم خیلی از شما یاد میکرد، از شجاعت تان دردادگاه، از دفاع پرشورتان و حتی بخشهای مهمی از دفاعیهی شما را حفظ بود و نوبت به نوبت آن را از بَر نقل میکرد‘ و چند سطر از دفاعیه اش را از برخواندم و اسم چند نفر از هم پرونده ایها و هم گروه هایش را، کاخساز و شالگونی و رحیم خانی و دیگران را آوردم. پاکنژاد خوشحال شد. بعد گفت: ’عجب حکایتی ست، عجیب است، یعنی بچهها تاریخ ده-پانزده سال اخیر را هم نمیدانند؟ ‘. سری تکان دادم و چیزی نگفتم. یک تا پیرهنی که پاکنژاد به تن داشت چند دکمه نداشت و در چند جا پارگیهایی داشت. گفتم ’آقای پاکنژاد، اجازه میدهید پیرهن تان را وصله-پینه کنم؟ این جا چند تایی هم دکمهی اضافی داریم‘ و محض دلبری افزودم: ’خیاطی و دوخت و دوز من به گواهی رفقا حرف ندارد‘. پاکنژاد با خطوط چهرهی درهم رفتهی تیره و تلخ گفت: ’ممنونم از لطفت، همین روزها چند سوراخ دیگر به این سوراخها اضافه میشود، جای نگرانی نیست! ‘”.
پاییز سال ۱۳۶۴ در خیابان سنایی کتاب فروشی دست دوم فروشی خوب و جمع و جوری است که گاه، بلکه بیشتر وقتها کتابهای خوبی در آن پیدا میشود و بیشترشان پشت خودْ داستانِ آدمها را دارند، داستان آدمهایی که از بیم مرگ همه چیز را گذاشتهاند و جان شان را از ورطهی هلاک به دربردهاند. این کتاب فروشی قبلا کتابهای روز و نو میفروخت و حالا پیداست که چرا فقط کتابهای دست دوم میفروشد. اما اسم کتاب فروشی تغییر نکرده است: «پیشرو». برگْ ریزان زیبایی است و آفتاب پاییزی حسابی میچسبد و من دارم از پیاده رو قسمت پشت پنجرهی کوتاه کتاب فروشی را دید میزنم تا بعد بروم توی مغازه. احساس میکنم به فاصلهی دوسه قدمی کس دیگری هم دارد کتابها را سُک میزند. زیر چشمی نگاه میکنم و میبینم: بَهْ! این که عین-میمِ خودمان است، از بچههای زندان عادل آباد شیراز، از بچههای گروه «ستارهی سرخ».می دانم که به پیروی از برادر بزرگش در جریان انقلاب به «حزب توده» گرویده است. میروم که با او سلام وعلیکی بکنم. نگو او هم مرا زیر چشمی میپاییده است. تندی برمی گردد و قدمها را تند میکند و چند لحظهی بعد انگار که از طاعونی لاعلاجی میگریزد بفهمی نفهمی به حالت دو از من دور میشود. سر جایم میخکوب میشوم و مدتی همین طور به نسیم خوش وزشی خیره میشوم که در شاخههای لرزان درختها میپیچد و برگها را با سنگدلیْ بی دریغ بر زمین میریزد.
نشانهها به معناها راه میبرند، اما برخی نشانهها خطرناک اند، شاید خطر مرگ. سبیل و عینک نشانههای پُر خطرند. هر وقت از دور چشمم به ماشینهای مخصوصی میافتد بی درنگ عینکم را برمی دارم. خیلیها را دیده ام که درست به سبب داشتن این «دو قلم اسباب خطر» از سرِ خیابان یا فلان میدان به همین ترتیب سر از اوین در آوردهاند. اواخر سال ۶۳ است. به انتظار تاکسی ایستاده ام که ماشین گشت سپاه را از دور میبینم. تندی عینکم را برمی دارم و میچپانم در جیبم. ماشین میآید و آهسته میکند اما نمیایستد و میرود. ردّ ماشین را دنبال میکنم. به فاصلهی پانصد متر آن طرف تر نگه میدارد، یکی از سرنشینان پیاده میشود و با کسی که کنار خیابان ایستاده چند کلمهای رد و بدل میکند و بعد دست چپ او را میگیرد و به طرف ماشین گشت میکشد.
سال ۶۳ تازه از زندان بیرون آمده ام. دخترم پانزده ماه از سنش گذشته است و من که در بچه داری حسابی «پیاده» ام و حتی هنگام تولد او در زندان بوده ام حالا قرار است عصرها بچه داری کنم. معمولا او را به پارک میبرم. بعضی وقتها که به عللی نمیتوانم او را بیرون ببرم با پوزش خواهی میگویم: “ببین! امروز نمیتوانیم برون برویم”. اما میبینم با وجود این که کُشته-مردهی بازی و وَرجه وُرجه است خم به ابرو نمیآورد و بلکه خوشحال هم میشود. بعد ها، پانزده-شانزده سال بعد، میگوید: “آن وقتها فکر میکردم بابا از زندان فرار کرده و نمیتواند از خانه بیرون برود و اگر برود میگیرندش. بنابراین همیشه خدا خدا میکردم که به پارک نرویم”.
در سال ۶۴ خیابان وصال را به طرف خیابان انقلاب پایین میرفتم که صد قدمی مانده به خیابان اصلی چشمم در یک دم به اتومبیل «آریا»یی افتاد که در آن دو نفر پشت و دو نفرجلوِ آن، راننده و پهلو نشین اش، نشسته بودند. یکی از چهار نفر را که پشت نشسته بود در یک آن شناختم. از بچههای زندان قصر شمارهی ۳ در سال ۵۱ بود. صورت گرد، موهای فرفری و سبیل پر پشت متمایزی داشت که هرگز از یاد نبرده بودم. یک دم مکث کردم، شاید کسری از ثانیه. بعد به راهم ادامه دادم. شک نداشتم که او هم مرا شناخته است. لرزشی درخطوط چهره اش دیدم که هر شکی را از میان میبرد. حس کردم نوک انگشتهای دست راستم گِزگِز میکند. با خودم گفتم چرا تردید میکنی، خوش است. معطل نکن. یقین داشتم که او را برای شناساییهای گه گاهی و «تصادفی» بیرون آوردهاند. پیاده روها خلوت بود. به خودم نهیب زدم که بجنب. قدم تند کردم. خَلَجانی گیج کننده سراپایم را برداشته بود. باید دست کم سی گام میپیمودم تا به خیابان انقلاب میرسیدم. جای درنگ نبود. چارهای نبود پا گذاشتم به دو. ندانستم چطور سینما «دیانا» (سپیده) و پیاده روِ جنوب دانشگاه را طی کردم و خودم را انداختم به زیر زمین آبگوشتْ سرای دور میدان. اگر آشنای درون ماشین لب تر میکرد تا میآمدم ثابت کنم که این آدم را از سال ۵۱ ندیده ام دست کم اش باز باید چند سالی را آن «تو» میماندم. وارد آبگوشتْ سرا شدم. کسی آمد جلو و با قیافهی طلبکار که: “الان غذا نداریم”. سر به هوا گفتم: “واسهی چی؟ ” – “چون ساعت پنج است، حضرت آقا” – “خُب نانی، پنیری، چیزی…” – “صبحانه که نیست، صبحانه نمیدهیم” – “می توانم بروم دستشویی؟ ” که با اکراه و لب ورچیدن گفت: “بفرما” و به دستشویی اشاره کرد. رفتم و ده دقیقهای معطل کردم. بیرون که آمدم پشت میز نشسته بود و با چند ورق کاغذ بازی بازی میکرد و زیر چشمی مرا میپایید. همین قدر بس بود. از آبگوشتْ سرا بیرون آمدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر